سپیدپوش



قبل از هر نوشته ی دیگه ای اجازه بدید بگم ؛: من زنده ام ! 

این مدت در بین انبوه کتابها و رفرنس های پزشکی گم شده بودم و هر چقدرم که سعی میکردم پیدا بشم بی فایده بود .

خیلی منتظر موندم که یه فرصتی پیش بیاد تا یه پست خوب بنویسم ولی ظاهرا اون فرصت هیچ وقت نمیاد برای همین به همین اعلام زنده بودنم اکتفا کردم :) 

قبلا که کنکوری بودم ، همیشه صحبت های یکی از رتبه ها رو که شخصیت خیلی جالبی داشت گوش می دادم . یکی از ویدیو هایی که اون ادم گرفته بود ، ویدیویی از صحبت های استادشون توی دانشگاه تهران بود استادشون بلند پرسید : دانشگاه تهران واقعا همون ایده الی بود که بهش فکر میکردید؟ کدومتون برای بعد قبولیتون برنامه چیدید از قبل؟ هرکدومتون که فکر میکنه دانشگاه اون مدینه ی فاضله ی توی ذهنش بوده دستشو ببره بالا . و از جمعیت ۱۰۰ و چند نفره ی دانشجوهای پزشکی تهران هیچکدوم دستشونو نبردن بالا . 

میخوام بگم که خطابم به همه ی کنکوری هاییه که ممکنه این متن رو بخونن و خبر دارم که این روزها چقد براشون پر استرس و پرتنش میگذره دانشگاه اتوپیا نیس به اهداف بعد از قبولیتون فکر کنید قبول شدن هدف نهایی نیس وسیله ی رسیدن به هدفه .


پسا نوشت : این پست با گوشی موبایل منتشر شده نویسنده هیچ مسئولیتی درقبال ناهنجاری های فونتی و املایی ان نخواهد داشت :) 


یکی از بهترین سریال هایی که تا حالا از شرقی ها دیدم، ادیسه ی کره ای » بوده نویسنده به طرز جذابــــــی  فیلمنامه ی این سریال رو در ژانر فانتزی نوشته و من بارها این خلاقیت نویسنده رو موقع دیدن سریال تحسین کردم . توی این سریال نویسنده یکی از افسانه های به شدت مشهور شرقی رو با زندگی مدرن ترکیب کرده بود و یه اثر فانتزی خوب با کمدی عالی و بازی خوب بازیگرها بیرون داده بود .

تنها نقص سریال دو قسمت اخرش بود که به طرز فجیعی در جلوه های ویژه افت کرد و سیر داستانی هم اونقدر ها که از نویسنده انتظار می رفت خوب تموم نکرد . با همه ی این ها با توجه به ترکیب مشکلات اجتماعی با افسانه ی قدیمی و بازی خوب بازیگر ها و کمدی نهفته توی داستان می شد گفت روی هم رفته یک سریال متوسط روبه بالا بود که در بخش خلاقیت فیلنامه نویسی و ترکیب عنصر های مختلف خیلی خوب  عمل کرده بود .

موقع دیدن سریال بارها به خودم فکر کردم چرا توی ایران این سبک فانتزی سریال ساخته نمیشه یا چرا حتی یه کتاب رمان بلند درباره اش نوشته نمیشه ؟ حتی سعی کردم خودم اول نوشتن این سبک کتابی رو شروع کنم که دیدم با اون زمان و حجم کاری و درسی من از توانم خارجه .

روز گذشته قسمت اول سریال نوجوان هشتگ خاله سوسکه » را دیدم . اعتراف می کنم برای این سریال را شروع کردم که مشکلی برای یک اپیزود سریال دکتر house پیش امد و باز نشد و من برای پر کردن ان تایم با بی میلی سراغ قسمت اول هشتگ خاله سوسکه رفتم .

از همان لحظه ی شروع فیلم نظرم به کلی برگشت . بیشتر به سمت ال سی دی خم شدم  و دستم را زدم زیر چانه ام و بدون جلو زدن فیلم گذاشتم خودش کم کم جلو برود .

هشتگ خاله سوسکه خیلی بهتر از انتظارم بود ، با اینکه ژانر سریال را فانتزی و موزیکال و مناسب سن کودک و نوجوان زده و حتی موزیکال سریال ممکن است برای بعضی ها ( نه من !) توی ذوق بزند اما به هرحال قسمت اول قشنگ و جالب بود

به نظرم تنها مخاطب موزیکالِ سریال ، کودک و نوجوان نیستند و ترانه ها بعضا در حد متوسط رو به بالا نوشته شده اند و ترکیب افسانه های ایرانی با فضای مدرن و بیان بعضی موضوعات مختلف ، لابه لای داستان سریال ، خیلی جالب بود ، یک اثر  در حدود همان چیزی که موقع دیدن سریال ادیسه » دلم میخواست با ورژن وطنی ببینم .

با یک قسمت نمی شود گفت سریال خوب است یا بد ولی با تمام تعریف هایی که از هشتگ خاله سوسکه کردم باید بگویم که ناهماهنگی لبخوانی بازیگر ها باموزیک متنی که پخش میشود برای من یک نفر که حسابی اعصاب خورد کن است .( به همین دلیل هم هست که فیلم های دوبله را دوست ندارم و تا جای ممکن نمی بینم چه برسد به ورژن وطنی که باید قاعدتا 100 در صد لبخوانی و اوا مطابق هم باشد .)

دیگر اینکه بازی خانم کیان افشار در نقش خاله سوسکه به دل من ِ مخاطب ننشست چرایش؟ الله و اعلم !.

حضور بازیگر های خوب و اقای محسن ابراهیم زاده هم در این مجموعه جالب است و بین دست و پاشکسته سریال های وطنی که من دیده ام ، جالبتر !

+ امیدوارم که روند صعودی در هر قسمت این سریال ببینیم  چون توی پیش نمایش قسمت بعد بوی کلیشه می امد .:(


خلاصه :


شهر افسانه ها توسط دیو بزرگ دچار طلسم تکرار می شود، این در حالی است که شب هزار و یکم

شهرزاد قصه گو به صبح رسیده و قرار است به دستور حاکم بزرگ جشن عروسی خاله سوسکه و آقا موشه برگزار شود اما.


+ حسن کچل ، شنگول و منگول و حبه ی انگور ، شهرزاد و ملک بی رحم و شخصیت داستانهای بچگیتون رو میتونید توی این سریال پیدا کنید و همینش از جالبیات این مجموعه برای من بود .

+توی سریال ادیسه»ترول ها در دنیای مجازی و کامنت های بی ادبانه ، سندروم باربی یا انورکسیا، قتل ، قدرت طلبی، وخیلی چیزای دیگه که مشکلات همه گیر کشورشون محسوب میشه رو توی قالب اون سریال گنجونده بودن و در دنیای فانتزی برای حل مشکلات راه حل پیدا میکردن و سر جمع، با حل مشکلات جامعه شون نبرد خیر و شر رو جلو میبردن .

+ یکی از عمو فیتیله ای ها  بازیگر و همینطور کارگردان این سریاله . شاید محمد مسلمی در قالب عمو فیتیله ای بخشی از زندگی کودکی من و ادم های زیاد دیگه ای باشه و دوباره اینجا و اینطور دیدنش جالبه :)




ان وقت ها که دبستانی بودم ، مدرسه یک کمد پر از جایزه میگذاشت دم دفتر و بعد به معلم هایمان چیزی شبیه دسته چک (غیر واقعی ) می داد . معلم ها در طی سال به هر کس که میخواستند به دلایل مختلف چک می دادند . برای نمره ی بیست، برای پیشرفت در نمره ، برای شاگردل اولی ، برای نماز جماعت ، اشتباه نکنید ! گرفتن چک ها اسان نبود . دقیق یادم هست به خاطر یک تشدید نگذاشتن در برگه ی املایم یک چک از دستم پرید .

تازه بماند که چندبار دفتر املایم را یادم رفت تا با خودم ببرم و زنگ تفریح قبل از ساعت املا متوجه میشدم و از ترس اینکه معلممان به خاطر یک دفتر نیاوردن بخواهد داد فریاد کند ، یک دفتر دیگرم را از کیفم بیرون می کشیدم و از ناظم چسب نواری می گرفتم و صفحه های نوشته ی ان دفتر را زیر جلد کاغذ کادوییش قایم می کردم که مثلا من دفتر املایم یادم نرفته ، فقط یکی جدیدش را گذاشته ام. تا اخر سال انقدر اخر دفتر های ریاضی و علوم و قرانم املا نوشته بودم که هرکدام خودشان یک پا دفتر املا شده بودند .

چک ها را اخر سر جمع میکردیم با 30 تا از انها یک جایزه از کمد انتخاب میکردیم یا اگر بچه ی صبوری بودیم ، چک ها را به 50 تا می رساندیم تا بتوانیم از قفسه ی جایزه های درشت تر، چیزی انتخاب کنیم :)


اما اصل موضوع؛

به این فکر می کنم که اگر من در سال 2019 باید به دبستان می رفتم باز هم انقدر فعالانه پیگیر درس و مشق و کتاب بودم ؟ راستش با این همه تکنولوژِی جذابی که دور و برم هست برای جواب دادن به سوال خودم به شک افتاده ام .

هر پدر و مادری را می بینی از این مینالد که بچه اش درس نمیخواند و درگیر گوشی و تبلت و . است . می گویند : درس خواندن فقط همان درس خواندن های قدیم . نوک دماغت تا انتها وسط کتاب باشد ، دور تا دورت هم کاغذ کتاب باشد و وسطشان نشسته باشی درس بخوانی این می شود درس خواندن !

به رقابتی که در دبستان با همکلاسی هایم سر گرفتن جایزه های کمد داشتیم ، فکر می کنم می بینم ان کمد تاثیر کمی نداشته که هیچ گاهی اوقات نیروی محرکه هم بوده . خصوصا ان بسته ی 48 رنگ مداد شمعی فایبر کستل که هنوز بعد از این همه سال دلم نیامده تا ته استفاده شان کنم :)

اهالی فن اسم این روش را میگذارند : گیمفیکشن

گیمفیکشن تکنیک هاییه که با پس زمینه ی کاملا علمی باعث میشه فرد دلش بخواد به یه فرایند ادامه بده .یا به قول ویکی پدیا :


استفاده کردن از انگیزاننده‌های طبیعی برای به حرکت درآوردن مخاطب. از آنجا که یکی از انگیزاننده‌های جذاب برای انسان تفریح و بازی است، این نقطه را می‌توان همان نقطهٔ آغازین مفهوم بازی انگاری دانست



وبلاگ اقای صدرا علی ابادی  توضیح کاملی درباره ی گیمفیکشن و اصول علمی اون مثلادرباره ی یک شبکه ی اجتماعی داده که برای من به شدت جالب بود .از اونجا که اقای علی ابادی خودشون برنامه نویس هستن و این دقیقا حوزه ی کار شونه عینا مطلبی رو که توی وبلاگش درباره ی توضیح گیمفیکشن اورده رو اینجا میگذارم :


گیمیفیکیشن

سیستم بازی‌سازی خیلی از شبکه‌های اجتماعی ساده کار میکنه. در واقع پیاده‌سازی کمی پیچیده‌تری هست از همون چرخه‌ی عادتی که

بارها صحبتش رو انجام دادیم.

تکنیک پومودورو و زنجیره عادت

چرخه‌ی عادت از سه بخش تشکیل شده:

۱)نشانه: شما آی توییتر رو میبینید و دلتون دوپامین توییت‌های جدید میخواد، شما آی اینستاگرام رو میبینید ودلتون اون نوتفیکیشن قرمز رو میخواد. شما میرید لب پنجره و دلتون سیگار میخواد. شما براتون یک سوال پیش میاد بلافاصله یاد گوگل میفتید. به این‌ها میگن نشانه، میتونه بیرونی باشه یا درونی، اکسترنال یا اینترنال.

۲) روتین: شما بعد از دیدن نشانه یک فعالیتی رو انجام میدید. اپ رو باز میکنید. در گوگل سرچ میکنید. پاکت سیگار رو برمیدارید و سیگار رو روشن میکنید و قس الی هذه.

۳) جایزه: نقطه‌ی کانونی داستان اینجاست. اونجا که تو ذهنتون دوپامین ترشح میشه بخاطر دیدن این که کراشتون تو توییتر ریتوییتون کرده یا لایک فلانی روی فلان عکس اینستاگرامتون(یا مثلا دوز دوپامین کامنت تو اینستاگرام یادمه بیشتر بود اون زمان که اکانت داشتم) یا مثلا اون حس آرامشی که نیکوتین سیگار میده. اینا همه پاداش هایی هستند که این چرخه رو کامل میکنند و اعتیاد ایجاد کنند.

اما خب شرکت‌های تکنولوژی خبیث‌تر از این هستند که به همین چرخه اکتفا کنند، و یکسری عناصردیگه به این چرخه اضافه میکنند تا مطمئن‌شن قلابشون طعمه رو گرفته.

۴)اولین و مهم‌ترین چیزی که به چرخه‌ی عادت اضافه میکنند، پیشبینی ناپذیر کردن جایزه هست. ظاهرا نه تنها ما بلکه تمام موجوداتی که تونستیم تو آزمایشگاه روشون آزمایش کنیم، به چرخه‌های تصادفی علاقه‌ی بیشتری نشون میدن به نسبت چرخه‌های قابل پیشبینی. شما هردفعه که اینستاگرام رو باز میکنید مطمئن نیستید که قراره جایزه بگیرید، ممکنه توییت کنید و هیچ انتراکشنی نبینید و اما همونقدر هم ممکنه که توییتی کنید و بیاید ببینید وایرال شده. همین باعث میشه به توییت کردن معتاد بشیم. این غیرقابل پیشبینی بودن هسته‌ی همون فرایندیه که قمار رو تبدیل به یک کار خطرناک و اعتیادآور میکنه وگرنه یه شرط بندی ریز که این حرفارو نداره.

۵) عنصر دیگه‌ای که به سرویس‌هاشون اضافه میکنند برای نگه داشتن ما، ایجاد کردن توهم سرمایه گذاری هست. با خودمون میگیم اوه من در توییتر هزارتا فالور دارم، تاحالا ده هزارتا توییت کردم چطوری میتونم ترکش کنم؟ من همه‌ی خاطرات سالهای گذشته‌م رو توی اینستاگرام ریختم چطوری ببندمش؟ { اینجور مواقع من خودم به این که در هرحال یه روز میمیرم فکر میکنم و این که هیچکس اونقدری که ممکنه توهمش رو داشته باشم در مورد من فکر نمیکنه و اهمیتی نمیده که فلان اکانتم رو پاک کنم یا نه}. کلید سرمایه گذاری اعداد هستن همون اعدادی که تحت عنوان فالوور، فالووینگ تعداد پست بالای هراکانت کنار عکس زیبای خودمون میبینیم.

۶) عنصر آخر هم مرتبط بودنه. شبکه‌های اجتماعی سعی میکنند به شخص خود ما مرتبط باشند، دوستانمون رو بهمون نشون بدند. اگر کسی چیزی درباره‌ی ما گفت سریع بهمون اطلاع بدند. ارجاع میدم به یک سکانس از فیلم سوشال نتورک فینچر، زاکربرگ (قبل از ساخت فیسبوک) میگه دنبال یک ایده‌ام که آدم‌ها رو به خودشون نشون بدم. آدم‌ها عاشق اینن که خودشون رو ببینند و بعد فیس‌مش رو میسازه.

 

پرانتز طولانی: مضرترین بخش چرخه‌ی عادت روتین هست. نه جایزه. کسی با آرامش بعد سیگار مشکلی نداره اما مشکل اصلی هزینه‌ای هست که بابت اون آرامش میدیم و ریه‌هامون رو داغون میکنیم. ترشح دوپامین تو مغز ضامن سلامت روانمونه اما ساعت‌ها وقت تلف کردن در اینستاگرامه که مضره.

خب پرحرفی بسه، دیتاکسیوم چطوری میخواد جلوی این فرایند پر خط و خال بایسته؟

بهترین راه ترک عادت، ول کردن ناگهانی اون یا ول کردن تدریجی اون نیست، بهترین راه ترک عادت اینه که نشانه و جایزه رو نگه داریم اما روتین رو عوض کنیم. این رو من نمیگم، این رو آقای چار داهیگ تو کتاب قدرت عادت میگه. بذارید بیشتر توضیح بدم.

اگر سیگاری هستید نشانه شما ممکنه سیری بعد ناهار باشه، اوکی مشکلی نداره اما به جای سیگار کشیدن روتین رو عوض کنید، برید چوب شور مصرف کنید(یه آرامش عجیبی به ادم دست میده بعدش:)


خب بعد از این همه توضیح و مقدمه چینی حالا باید بگم که من با استفاده از یه اپلیکیشن که دقیقا مثل کمد جایزه ی دبستان عمل می کنه ، تونستم استفاده م از تکنولوژی رو خیلی کمتر کنم :)

اپ forest یک اپ خوب با محیط کابری جذابه که اگه میخواید درس بخونید ولی گوشیتون نمیزاره یاکلا استفاده از گوشیتون بالاس ازش استفاده کنید .این اپ مثل یه بازی با خودتون میمونه برای استفاده ازش یه تایم تنظیم میکنید که از گوشی دور باشید مثلا 90 دقیقه در این 90 دقیقه یه دونه توی زمین رشد می کنه و رفته رفته تبدیل به یه درخت میشه . اگه در بین کار وسوسه بشید که از گوشیتون استفاده کنید اون درخت فورا می میره . شما میتونید بارها و بارها این کارو انجام بدید و امتیاز بگیرید و به مرحله های بالاتر برید .

این هم یک تصویر از اکانت من :) درخت های شکوفه ی گیلاس این اپ را خیلی دوست دارم .



+ یک نکته ی جالب تر :یک جای سایتش نوشته که اگر به مرحله ی معینی برسید به نیابت از شما یک درخت در جایی دیگر کاشته میشود ، دقیق نمیدانم که استفاده کنندگان از نسخه کرک شده ی موجود برای دانلود که به دست کاربران ایرانی می رسد  هم این ویژگی را داشت باشد یا نه. ولی در هر صورت کار قشنگیست

+سایت اصلی اپلیکیشن :

اینجا

اوصیکم به مطالعه پست :

چطور نمی‌گذارم اینترنت مرا ببلعد؟ (قسمت اول)

چطور نمیگذارم اینترنت مرا ببلعد؟ (قسمت دوم و آخر)



اولین باری که چشمم به مکعب روبیک خورد و همانجا درنگاه اول طرفدار پر و پا قرصش شدم ،سالهای خیلی خیلی دور در خانه ی یکی از همکارهای خانم مادر بود . توی دکورشان یک خرس قهوه ای پشمالو داشتند و یک مکعب روبیک . از اول مهمانی تا اواسطش دور بر این قفسه خیره به مکعب روبیک ،بی صدا می پلکیدم :)
اخر سر صاحب خانه که متوجه شده بود از یک چیزی انجا خوشم امده عروسک خرس را بیرون کشید و دستم داد . خیلی بقیه ماجرا را یادم نیست در همین حد میدانم که موقع برگشتن به خانه هم خرس و هم مکعب روبیک توی بغلم بودند :)
مکعب روبیک از همان اول اولش جذاب بود . هر کاری میکردم جور نمیشد . یکبار موفقیت چشمگیری داشتم فقط یک صفحه اش را هم رنگ کردم . بعدها نمیدانم چه بلای سر ورژن اورجینال مکعبی که هدیه گرفته بودم ( شما بخوانید به زور گرفتم)امد اما میدانم هرگز حل نشد . مکعب های بعدی که برایم خریدند پلاستیک توخالی بودند و نسخه غیرحرفه ای راحت میشکستند و تک تک مکعب های کوچکش جدا میشد خلاصه اینکه هربار بعد از ساعتها کلنجار رفتن با مکعب و به نتیجه نرسیدن آخر سر یک جایی یواشکی مکعب را میشکستم و طوری سرهمش میکردم که کامل و مرتب شده باشد . برهمگان واضح است که مکعب شکسته دوام ندارد ، یک روز وسط هنرنمایی خرد شد و توی دستم ریخت . بارها و بارها بعد از این ماجراهم امتحان کردم و نشد . بهترین چیزی که تا ان موقع به ان رسیده بودم جورشدن 5سطح از شش سطح مکعب بود که راستش را بخواهید بازهم نسبت به بقیه چیزی کمی نبود .
همیشه فکر میکردم حل کردن مکعب روبیک فقط کار باهوش هاست و بعد از دیدن ویدیو حل سی چهل ثانیه ای بعضی ها زیر اب و توی اکواریوم و نوک اتشفشان و بالای برج دهنم باز می ماند که چقدر جماعت باهوش های کره ی زمین زیاد است . تا اینکه یک ویدیو همه ی تصوراتم را بهم ریخت .
ویدیوی اموزش حل مکعب روبیک که چند سال پیش دیدم .
دیدم و دیدم و دیدم و ویدیو تمام شد . همه ی حل مکعب توی چند فرمول خلاصه شد و رفت . اینجور مواقع یک مثلی هست که میگویند : انگار روی سرم اب سرد ریختند .
ان همه درگیری و تلاش نافرجام چندین و چند ساله ام توی همان 5 دقیقه ی ویدیو تمام شد و رفت .
بعد از دیدن ویدیو نشستمو کمی با فرمولهای مکعب ور رفتم و توانستم دو ردیف از هر سطح مکعب را جور کنم . بعد از ان نشد که پیگیرش باشم و همان دو ردیفه و ناقص باقی ماند فقط انواع اقسام روبیک ها را میخریدم و میچرخاندم  از مثلثی تا استوانه و مکعب دو در دو و چندین تایی

امروز بعد از مدت ها ( شما بخوانید: سالها ) وقت کردم تا سر ویدیوی اموزشی روبیک برگردم و ردیف سومش را هم کامل کنم :)

و اما اگر مکعب روبیک را نمیشناسید ، که بعید میدانم اینطور باشد ، اما به هر حال :
+اقای ارنو روبیک عزیز به خاطر ساختن این مکعب ازت ممنونم :)
اگه دوست دارید بیشتر درباره ی مخترع این مکعب بدونید

اینجا رو ببینید .

+ خنده داره ! بعد از حل کامل مکعب ،احساس می کنم یه ماموریت رو تموم کردم :))))
+چه مسابقات جذابی برای رکورد روبیک وجود داره ! و چه شکل های متنوعی .
+ دوست دارم بدونم بدون فرمول و راه حل کسی فقط با چرخوندن مکعب تاحالا تونسته تکمیلش کنه ؟ احتمالش خیلی خیلی خیلی کمه ولی بالاخره یه احتمالی هست .( حدود یک حالت از 43 تریلیون حالت ممکن برای جایگشت های مکعب میشه)
+ از همه جالبتر اون کسیه که اولین بار این مکعب رو ساخته .آقای ارنو روبیک . اول ساخته بعد نشسته راه حلشو پیدا کرده ؟ یا اصلا راه حلشو خودشم نداشته و بعدش پیدا کردن ؟


در آن روزگار، حل معمای طرح شده روبیک به هیچ روی آسان نمی‌نمود و این حرف زبانزد همگان بود که خود پروفسور بر سر حل آن یک ماه وقت گذاشته‌است.

این تکه ای از مقاله ای که لینکش رو گذاشتم و میگه خود مستر روبیک  یه ماه برای حل این وقت گذاشته بوده .

شما با روبیک خاطره ای ندارید ؟


در راستای شرکت در این چالش 2009 و 2019 باید بگم که ، از اون زمان تا الان من بی نهایت وبلاگ و سرویس بلاگ نویسی عوض کردم و هیچکدومشون اون چیزی که میخواستم نبوده اما اولین باری که یه پست جدید رو به کمک دایی جان توی وبلاگم گذاشتم یادم نمیره .

یه ظهر پاییزی بود چون یادمه تازه مدرسه ها باز شده بود و من خونه ی دایی بودم و دور و بر لپ تاپش بودم. خودش تازه از مطبش برگشته بود . اولین باری که من رو با بلاگفا اشنا کرد همونجا بود .با هم فرم ثبت وبلاگ جدید رو باز کردیم و یه وبلاگ برای من باز کردیم . دقیق هیجانی که موقع ورود به پنل کاربری رو داشتم هنوز یادمه :)

دایی می خواست بهم یاد بده چطور پست جدید بزارم. توی گوگل سرچ کرد و یک تصویر اومد.اولین عکسی که من در دنیای مجازی به اشتراک گذاشتم چیزی شبیه به این بود :

ادرس وبلاگ ، رمزش و هیچی از اون رو الان ندارم ولی خاطره ش با منه .

از اون به بعد کافی بود من جایی اینترنت غیر دیال اپ ببینم و یه لپ تاپ .ساکت یه گوشه مینشستم و  ساعت ها درگیر وبلاگ نویسی میشدم و همیشه به زور و با بی میلی از لپ تاپ جدا می شدم :)

و اما وبلاگ فعلیم رو شما همینجا میبینید .


+ یه سوال برام پیش اومده که چرا2009 و 2019 ؟

چرا سال 2008 و 2018 یا 2007 و 2017 این چالش ها نبود ؟ یا شایدم بوده و من خیلی توی محیطش نبودم که بشنوم یا یه احتمال دیگه اینه که داریم به سمت چالشی شدن پیش میریم

+ این چالش بین بلاگرا و ولاگرها و اینستایی ها خیلی گسترده شده و به نظر من جالبه . اینکه یه لحظه این روند رو به جلو رو متوقف کنی و  به خودت stop بدی و به 10 سال قبل نگاه کنی میگن گذشته ایینه ی اینده اس ده سال قبل این بوده الان اینطوره ده سال اینده قراره چی بشه ؟

+ قبلا توی مجله های رشد دبستان پشت جلدشون یه کاریکاتورهایی سریالی بود با عنوان : چی بود ، چی شد .

این چالش خیلی شبیه اون کاریکاتورهاست



[شنبه - ساعت 11 صبح ]

نویسنده با یک ماگ پر از قهوه امده نشسته پشت کیبورد لپ تاپ ، دور برش پر از کتاب و کاغذ و خودکار است . پتویش را روی خودش کشیده و وارد قسمت پست جدید وبلاگش می شود . من یک جایی ان گوشه های ذهنش وول می خورم ، هنوز خبری از وجود من خبر ندارد . کمی ورجه وورجه می کنم تا شاید مرا یادش بیاید و درباره ام بنویسد . هنوز به صفحه ی خالی پست جدید زل زده . نصف قهوه اش را سر می کشد و لیوانش را زمین می گذارد . دستش را روی دکمه های کیبورد می برد و شروع می کند به تایپ کردن . ایندفعه هم انتخاب نشدم که درباره ام بنویسد . اهی می کشم و می روم همان جایی که بودم مینشینم تا شاید دفعه ی دیگر در پست فردایش درباره ام بنویسد .

هنوز چند خط بیشتر ننوشته که همه را پاک می کند . برق شادی در چشم هایم می نشیند . دوباره بلند میشوم و بالا پایین میپرم تا شاید مرا ببیند .

نیم دیگر قهوه اش را سر می کشد و میخواهد دوباره شروع کند به نوشتن که یکی از ان طرف صدایش می زند . ماگش را زمین میگذارد و بلند می شود و می رود .


[شنبه ساعت 1 بعد از ظهر ]

کارش با ان نفر که صدایش زده بود تمام شده . دوباره برگشته پشت لپ تاپ ، اینبار کتاب به دست . اول چرخی در چند سایت دیگر می زند و اخر سر برمی گردد به همان صفحه ی پست جدید وبلاگ .انقدر که صبح ورجه وورجه کرده ام دیگر نفسم بریده ، بی حال بلند میشوم و می روم کنار بقیه ی سوژه ها توی صف می ایستم . کتاب را کنار میگذارد و چیزی توی برگه های یادداشت کنار دستش می نویسد . لیست کارهایی که باید انجام بدهد را توی پلنرش میبیند و چندتایی شان را تیک می زند . هنوز من و بقیه سوژه ها منتظریم . راستش را بگویم دیگر حوصله ام سر رفته . اینکه از ذهن نویسنده بیرون بپرم و تبدیل بشوم به کلمه و بعد به گوش بقیه برسم و از چشم و گوش هایشان توی مغزشان بپرم باید سفری جالبی باشد ، اما این همه دست دست کردن امانم را بریده .نویسنده بالاخره شروع می کند به تایپ . کلمه ی اول ، دوم ، سوم Yesssssssssssssss!

باالاخره انتخاب شدم . 200 - 300 تا واژه که می نویسد ، دست نگه می دارد . نگاه اخمالویی به من که حالا بین کلمه ها روی ال سی دی لپ تاپش هستم می اندازد و لب برمیچیند . دل توی دلم نیست که منتشر شوم .

عنوان پست را می نویسد می خواهد برود سمت دکمه های انتشار که . نه! دست نگه می دارد . برمی گردد سمت عنوان ، انگار به دلش ننشسته . پاک میکند و چیز دیگری می نویسد . لبخند کمرنگی می زند . هیجان سر تاپایم را گرفته ، نمی دانم وقتی بقیه من را می خوانند چه احساسی دارند . اصلا کسی برایم کامنت میگذارد ؟ ازمن خوششان می اید ؟ اگر دوستم نداشته باشند چه ؟ دیسلایکم می کنند ؟ وای بر من !  سروضعم درست است ؟ کلماتم خوب است ؟اگر . اگر اگر توی همین فکر ها هستم که نویسنده تیک قسمت پیش نویس » را می زند و بعد از پنل کابری اش می اید بیرون و باز برمیگردد سراغ درس و کتابهایش !


[شنبه ساعت 5 بعد از ظهر ]

کارد بزنی خونم درنمی اید . حسابی از دست نویسنده دلخورم . تمام حس و حال و ذوقی که برای منتشر شدن داشتم پریده ، حس می کنم به من توهین شده . 4 ساعتی میشود که امده ام توی ارشیو پیش نویسها . همه اینجا ناراحتند . سردرگمند گیج ِگیج هیچ کس از اینده اش خبر ندارد یکی هست که یک سالیست اینجا خاک میخورد ، میگویند یکی بوده که بعد از یک ساعت منتشر شده . از اینهایی که پست انتشار اینده میشوند هم اینجا زیاد است . همگی مغموم نشسته ایم و برای هم تعریف می کنیم که درباره ی چه هستیم اصلا چرا اینجاییم؟ اگر به قدر کافی برای منتشر شدن خوب نبودیم اصلا چرا برای نوشته شدن انتخاب شدیم ؟ پر از سوالم . سوال هایی که فقط نویسنده جوابشان را می داند . دلم میخواهد بفهمم از ان پست های که فورا منتشر میشوند چه کم دارم ؟


[شنبه ساعت 9 شب ]

نویسنده باز پنلش را باز کرده . همه به جنب و جوشش افتاده اند . به قبلا تر های خودم فکر میکنم . قبلا توی ذهن نویسنده بالا و پایین میپریدم که انتخاب شوم حالا اینجا بین پستهای پیش نویس باید ورجه وورجه کنم . یک رقیب سرسخت هم دارم . شنیده ام پستی است درباره ی اتفاقی که تازه افتاده ، خیلی خودش را میگیرد . میگوید مطمئن است که این بار منتشر میشود .

نویسنده فهرست پیش نویسها را باز می کند . همه ی کلمه هایم از ترس میلرزند ، ان یکی پست خودش را بولد کرده و حسابی فخر می فروشد . بالاخره نویسنده انتخاب می کند همان پست روز را اماده ی انتشار میکند. لباس هایش را عوض میکند و ترگل ورگلش میکند و به صفحه ی نمایش عمومی میفرستد .

[یکشنبه ساعت 12 ظهر]

نویسنده امروز سر نزده ، یک پست انتشار اینده دارد خودش را اماده می کند که به صفحه ی اول وبلاگ برود . تازه خبر دارد که پست های دوشنبه و سه شنبه هم از قبل اماده شده اند . میگویند نویسنده وقت نمیکند بیشتر از یک پست در روز بنویسد و نباید امیدی به این داشته باشم  که در این چند روز منتشر بشوم.


[ چهارشنبه 8 صبح ]

دیگر امیدم نا امید شده . کم کم دارم خودم را اماده می کنیم که چندماهی اینجا خاک بخورم ، می نشینم پای قصه های ان پست خاک خورده که قبلا درباره اش گفتم و از تجربه هایش استفاده می کنم . ان پست خاک خورده خیلی نا امید است ، می گوید فقط منتظر روز حذفش نشسته و دیگر امیدی به منتشر شدن ندارد . درباره ی دنیای بعد از انتشار خیالبافی می کند و اخر سر هم می گوید : منتشر شدن انقدر هم خوب نیست . گاهی اوقات منتشر که میشوی بین چند نفر اختلاف می اندازی ، حق بعضی ها خورده میشود ، دیسلایکت می کنند ، کامنت باران میشوی .

میپرسم : مگر کامنت باران شدن افتخار نیست ؟

میگوید: نه هرنوع کامنتی ! کامنت باران شدن خوب است به شرطی که بلد باشند چطور کامنت خوب و مفید بنویسند . گاهی اوقات در همین کامنت ها بی احترامی میشود .

چیزهای جالبی می گوید . ان وقت ها که توی ذهن نویسنده بودم این چیز ها را نمی دانستم ، فقط به یک چیز فکر می کردم، منتشر شدن »!

ذره ذره چشم هایم بازتر می شود و تجربه ام بیشتر !


[پنجشنبه 3 بعد از ظهر]

نویسنده امروز پست اماده ندارد . بچه های قدیمی خبر دارند که اینطور مواقع اگر سرش شلوغ باشد و امتحان داشته باشد ، بیشترین احتمال را دارد که سراغ پست های پیش نویس بیاید .امید کوچکی توی دلم دارم ولی چیزی نمی گویم . کلماتم را جمع می کنم و بی سرو صدا یک گوشه مینشینم چند تازه وارد داریم که حسابی شلوغ می کنند

نویسنده روی من کمی مکث میکند ، دیگر کلمه هایم نمی لرزد . از روی من رد می شود و یکی از تازه وارد های بخش پیش نویس را منتشر می کند . میخواهد صفحه راببند که باز چشمش میخورد به من برمی گردد و رویم کلیک می کند . سری تکان می دهد و اخر سر بی رحمانه می افتد به جانم و شروع به ویرایش می کند . نیم ساعت شاید هم بیشتر کارش طول می کشد ، همه ی تنم درد می کند . نویسنده مرا می گذارد روی پست انتشار اینده .برای ساعت 6 بعد از ظهر جمعه .

[جمعه ساعت 6 بعد از ظهر ]

چند جای کلمه هایم کبود است . چند تاییشان را قطع ( حذف ) کرده و بقیه شان را تا جای ممکن معادل کرده و غلط املایی و دستوریشان را گرفته ، چند ثانیه دیگر منتشر می شوم. درد امانم را بریده ولی از ان طرف دوست دارم دنیای بعد از انتشار را ببینم .

منتشر شدم

امده ام یکجای جدید ، فونتم عوض شده ، رنگم خاکستری شده ، عنوان ام رفته توی فهرست وبلاگ های به روز شده ،توی وبلاگ چند نفر دیگر ستاره ی زرد رنگ و روشنی شده ام و توی پنلشان چشمک میزنم،  دردم را فراموش کرده ام . یک نفر از توی گوشی اش عنوانم را از لیست به روز شده ها می بیند و رویم کلیک می کند . از کلمه ی اول شروع می کند و نصفه میخواند ولم می کند . بعد از ان همه دردی که تحمل کردم این دستت درد نکنه شان بود ؟

منتظر نفر بعدی مینشینم . یکی از بلاگرها روی ستاره ام کلیک می کند ، شروع می کند به خواندن . خوشش می اید ، ادامه می دهد . لبخندم کم کم پر رنگ می شود . چشم نازک می کنم و خواننده ی قبلی را فراموش می کنم . تمام که میشوم باز می رود سر وبلاگ خودش . میخواهم داد بزنم : همین ؟ نظری ؟ حرفی ؟ سخنی ؟ هیچی؟

هرچقدر جان می کنم ، صدایم در نمی اید . دنیای بعد از انتشار انقدرها هم که فکر میکردم قشنگ نبود . اما باز جای شکرش باقیست که به بدی هایی که پست خاک خورده می گفت هم نیست .

[شنبه ساعت 2 ظهر ]

یک پست جدید امده روی سر من . یک نفر برایم نظر گذاشته ، دو نفر لایکم کرده اند و چهارنفر دیسلایک .

نویسنده نظر را باز کرده و دارد جوابش را میدهد . ارام و بی صدا بقیه را نگاه می کنم . پست جدید حسابی خوشحال است . میگوید نه ادیت شده نه در انتظار مانده نه خاک خورده نه پست انتشار اینده بوده . سوژه ی داغ خبری روز بوده که همان موقع بعد از نوشتن منتشر شده حسابی کیفش کوک است . پست قبل از من دیگر بیخیال شده ، اولش که امده بودم زیاد اذیت میکرد اما حالا دیگر چیزی نمی گوید . نگاهش که میکنم ترسم میگیرد . هرکسی می اید می گوید : پست های قبلی قدیمی شده . دلم نمیخواهد قدیمی شوم و باز بروم در ارشیو وبلاگ اهی می کشم و به پز دادن های پست جدید گوش می کنم . همین اول کار بعد از 5 دقیقه 8 تا لایک خورده و چندین کامنت دارد .حسابی خوش به حالش شده هم توی فهرست پربحث ترین » هاست هم توی فهرست تازه ها هم فهرست پسند » شده ها .

.

.

.

.

.

.

.

.


[ شنبه9 صبح ]

چندسال از روز تولدم می گذرد ، نویسنده خیال می کند حاصل افکار کودکانه اش بودم که دیگر قبولم ندارد . زمزمه های حذف شدنم هست . باقی پست ها مسخره ام میکنند که نمی توانم در ارشیو جاودان بشوم اما خودم فکر میکنم نباید جایی باشم که به من احتیاج ندارند . زندگی معمولی ای داشتم . نه پر لایک بودم نه پر بحث نه پر کامنت . یک سوژه ی معمولی بودم که با درد و خونریزی تایپ شدم و توی ذهنم صدها نفر پریدم و یک جای ذهنشان جا خوش کردم بعضی ها دوستم داشتند بعضی ها نه همه چیز را میشد تا انجا که نویسنده حمایتم میکرد تحمل کنم ، حالا که نویسنده دیگر مرا نمیخواهد ، جاودان بودن به کارم نمی اید .

چشم هایم را میبندم تا کلمه های پیرم چیزی نبینند و خودم را می کشانم زیر دکمه ی حذف .

و تمام.

                 باشد که پند گیرید که :


سرنوشت پستی که صاحبش ان را دوست نداشته باشد و به زور منتشر شود ، اخر سر حذف شدن است .»


دبیرتاریخمان فلش مموری اش را داد دستم تا یک نمونه سوال تایپ شده برایش بریزم . درایو فلش را که باز کردم براساس تنظمیات viwe کامپیوترم ای ها بزرگ نمایش داده می شدند و یکی از فایل ها یک عکس با فرمت jpgبود .قصد ورود به اطلاعات شخصی اش را نداشتم ولی نشانگر موس که روی عکس رد شد ،پیش نمایش عکس به صورت بزرگ و واضح روی صفحه امد . کارت اهدای عضو بود به اسم خود دبیرتاریخمان همراه با مشخصاتش. از نظر تکنیکی من فایل شخصی دبیرمان را باز نکرده ام ،پیش نمایش عکس خودش باز شده پس اینطوری خودم را برای دیدن عکس شخصی اش توجیه می کنم اما بار اول،سال  دوم یا سوم دبیرستان بودم که خاله ام که پرستار است گفت یک طرح برای اهدای عضو امده و اگر کسی دوست دارد می تواند اطلاعاتش را بدهد تا برای این طرح اسمش را بنویسیم . اولین نفر من گفتم که اسمم را بنویسد.هنوز 18 سالم نشده بود . خاله نگاهی به مادرم انداخت که خانم مادر بعد از چند دقیقه سکوت گفت: اگه دوست داره خب براش بگیر!

لبخندی زدم . خانم مادر هم اسمش را نوشت . به اقای پدر که گفتم اول یکجوری نگاهم کرد و گفت : واقعا میخوای کارت اهدا بگیری ؟

سر تکان دادم و او هم چیزی نگفت و موافقت کرد و حتی اسم خودش راهم نوشت .

به سه چهارنفر از دوست های دبیرستانم گفتم و همه شان جز یک نفر گفتند که خودشان و پدر و مادرشان میخواهند کارت اهدا بگیرند . ان یک نفر هم گفت پدر و مادرش میخواهند کارت اهدا را بگیرند . خودش هم خیلی دوست دارد عضو شود اما پدر و مادرش اجازه نمی دهند .

خلاصه اطلاعاتمان را نوشتیم و دادیم دست خاله جان تا کارتهایمان را برایمان پست کنند .

یک سال گذشت . دوسال گذشت . سه سال خبری نشد . دوسه تا از دوستانم سراغ کارت را گرفتند . اطلاعات تمام فک و فامیلشان را گرفته بودم و حالا هیچ خبری از کارت نشده بود . هر طور به ماجرا نگاه میکردی صورت قشنگی نداشت !

دیروز بعد از مدت ها انتظار برای کارتی که نمیدانم اصلا هست یا نیست ، تصمیم گرفتم خودم انلاین  توی سایت مربوط به کارت اهدای عضو ثبت نام کنم و بالاخره کارتم را گرفتم :)


اما یک دقیقه صبر کنید لطفا!

بیایید برای چند دقیقه  نگاه پزشکی و نگاه انسان دوستانه و این تفکر که من عضوم را به عنوان هدیه اهدا می کنم و برایم مهم نیست به چه کسی برسد .» را کنار بگذاریم.( البته اگـــــــــر اینطور فکر می کنید . اگر هم نه که هیچ ! بقیه متن را بخوانید .)

از نگاه 100% منطقی به ماجرا نگاه کنید . اگر شما بیمار باشید و نیاز به پیوند عضو داشته باشید و یک عضو همین حالا اماده برای پیوند زدن به شما به صورت رایگان وجود داشته باشد ، شما پیوند را انجام نمی دهید ؟ بعید می دانم جوابتان نه باشد ( اگر هست در کامنت ها برایم بنویسید!)

خب حالا با این تفاسیر اگر شما خودتان کارت اهدای عضو نداشته باشید ولی از عضو بدن فرد دیگری که کارت اهدای عضو داشته استفاده کرده اید ، به نظر معامله ی یک طرفه ای نمی اید ؟

وقتی احساسات و عواطف و بخشش را کنار میگذاریم و به صورت منطقی به یک ماجرا نگاه می کنیم ، قاعدتا انتظار داریم هر رفتی ، برگشتی داشته باشد و حداقل شرایط این موضوع می شود اینکه فقط به کسانی عضو اهدا بشود که خودشان کارت اهدا دارند .

البته که من مسئول تصمیم گیرنده ای درباره ی این موضوع نیستم و این صحبت ها فقط در حد تئوری اند و شاید اصلا امکان اجرایی شدن در ابعاد پزشکی را نداشته باشند اما از دیدگاه 100%منطقی (و نه عاطفی) به نظر می رسد اگر مثلا یک قانون مصوب شود که فقط به کسانی که کارت اهدا دارند ، عضو پیوند زده شود ، ان وقت با احتمال زیادی تعداد کسانی که کارت اهدا میگیرند بیشتر می شود .


حالا اگر فکر هایتان را کرده اید و با خانواده تان م کرده اید و بعد از همه ی این ها می خواهید کارت اهدای عضو خودتان را داشته باشید می توانید اینجا در عرض کمتر از 3 دقیقه ثبت نام کنید و کارتی شبیه مال من بگیرید :)


www.ehda.center

همه ی توضیحات و همه ی چیزهای لازم همینجا در همین سایت نوشته شده

پیرو همین ماجرا ،تابستان یک سریال با ژانر معمایی دیدم که کل محور موضوعی اش حول همین موضوع اهدای عضو و ماجرا های قانونی و غیر قانونی پشتش است که در کشور خودمان هم با وجود سایت های فروش اعضای انلاین و اعلامیه های ناخوشایند روی در و دیوار دیده میشود . البته در این مورد اطلاع دقیقی ندارم :)

( جالبتر اینکه مثلا دربعضی اعلامیه ها نوشته اند که قرنیه شان را در ازای فلان مبلغ می فروشند. یک تحقیق ساده که بکنید معلوم میشود پیوند قرنیه از انسان زنده به زنده انجام شدنی نیست و کسی که برای فروش اعلامیه داده اصلا این را نمی داند .حالا این اعلامیه ها از کجا سر و کله شان پیدا می شود و چه نتیجه ای دارند معلوم نیست !)


سریال cross  درباره ی همین موضوع است . جنبه های سفید و سیاه پیوند عضو را می شود در این سریال دید .یک سریال 16 قسمتی متوسط روبه بالا که اگر وقت داشته باشید و طرفدار سریال شرقی باشید و به موضوعش علاقمند باشید ، دیدنش خالی از لطف نیست .



با همه ی این حرف ها نظر شما درباره ی کارت اهدای عضو چیست ؟


هیچ پیروزی ِ کاملی وجود ندارد»

دقیقا یادم نمیاد کجا جمله ی بالا رو شنیدم ولی میدونم که هرروز توی زندگی به شکل های مختلف می بینمش . اگر بخوام بهتر توضیحش بدم باید بگم که هیچ جنگ یا مذاکره یا طرحی وجود نداشته که دو طرف ماجرا در اون پیروز شده باشند و بالاخره یک گروه از اون واقعه خوشحال بودن و گروه دیگه ناراحت و زیان دیده یا اینکه همین لحظه که دارید این متن رو میخونید خانواده ی یک نفر از مرگ یکی از عزیزانشون ناراحتن و جای دیگه برای به دنیا اومدن بچه شون جشن می گیرن . با این تفاسیر باید قبول کنیم هیچ وقت ، هیچ چیز win-win  نخواهد بود .

خبر جدیدی امده که قرار است دانشکده های غیر انتفاعی پزشکی تاسیس بشود . اولین واکنش شما به این خبر بستگی دارد به این که شما از چه گروهی هستید . این خبر برای پشت کنکوری ها ، دانش اموز ها ، خانواده های تحت فشار و صد البته واجدین شرایط تاسیس دانشگاه غیر انتفاعی خبر خوشحال کننده ای هست . مثلا پشت کنکوری ها میگویند بهتر شد ! جای بیشتر برای قبولی و صندلی بیشتر و احتمال قبولی ما بالاتر ! کنکور لعنتی جز استرس و دردسر و سهمیه هیچ چیز نداره ! چرا از این طرح به این خوبی استقبال نکنیم ؟

اما اگر از خانواده ی کادر سلامت و بهداشت باشید و از سد کنکور گذشته باشید، جور دیگری فکر می کنید . به این فکر می کنید که قرار است هرچه بر سر رشته های مهندسی امد بر سر رشته ی شما هم بیاید . به این فکر می کنید که تمام ان دردسر هایی که برای قبولی کشیدید می شود هیچ ! خستگی و تست زدن و درس خواندن و کنکور دادن و . همه اش هیچ ! تا اینجای ماجرا را می شود قبول کرد . بالاخره هیچ کس موافق ان همه استرس برای قبولی در رشته (X) نیست ولی وقتی به هفت سال اینده فکر می کنی و اینده ی شغلی و خبر فوت بیماران جوان بر اثر عدم اطلاعات کافی پزشک و این طور ماجراها را می شنوی . به نظرم دیگر قابل بخشش نیست .

یک سیستم وجود دارد که مبدعینش می گویند : اگر در یک جامعه هرکسی به فکر منافع خودش باشد ، در نهایت مجموع منافع افراد به منفعت جامعه ختم میشود .

البته این سیستم و تفکر را خیلی وقت است رد کرده اند ولی چرا اتفاقاتی که می افتند ،دارند به این سمت می روند ؟

یکی از کلیپ های اقای حسینی را خیلی وقت پیش ها دیدم که می گفت : در ایران با 80 میلیون نفر به اندازه ی نیاز کشور چین مهندس فارغ التحصیل می شود . خیلی از بچه های پشت کنکوری می گویند ما عاشق بوی گند فرمالینیم . عاشـــــــق روپوش سفید پزشکی بعد با یک جراح حرف می زنیم میگوید اقای حسینی من حالم از بوی فرمالین بهم میخوره


کار به این ندارم که ان جراح درست گفته یا غلط !طبیعتا اکثر ادم ها از جایگاه فعلیشون- هرچقدر هم عالی!- راضی نیستند . ولی گذشته از این ها بیایید ان طور برداشت کنیم که منظور ان اقای جراح این بوده که در رشته ی دیگری میتوانسته با علاقه کار کند نه صرفا به خاطر پول و پرستیژ اجتماعی و. ( هرچند که مطمئنم ادم های زیادی واقعا پیدا نمی شوند که از صمیم قلب عاشق بوی فرمالین باشند .)


همین چند وقت پیش ، کد رشته های دانشگاه ازاد برای رشته ی پزشکی در انتخاب رشته به دلیل عدم تایید وزارت بهداشت حذف شد . گفتند این واحد ها صلاحیت پذیرش دانشجو را ندارند .که روی هم رفته اگر حساب کنید تعداد کمی صندلی هم نبودند . این سوال اینجا پیش می اید که ان کد رشته ها را حذف کردید که دانشکده ی غیر انتفاعی تاسیس کنید؟

اگر وسیع تر نگاه کنیم و برنامه ریزی بلند مدت چندین ساله داشته باشیم بعید می دانم با این طرح موافقت کنیم . یک ادم معمولی هم می داند که ادم دخل و خرجش باید متناسب باشد . ورودی زیاد به یک رشته ، بدون فکر به اینده ی این افراد نه تنها لطف نیست بلکه ضرر هم هست .

پدر و مادری که بچه ای به دنیا می اورند باید فکر بزرگ کردن و پرورشش هم باشند ، نه اینکه یک بچه را به دنیا بیاورند و بگویند برو خودت بزرگ شو!

حالا خودتان این مثال را تعمیم بدهید به وضعیت فعلی!


از ان طرف خبر رسیده که کنکور بالاخره حذف شد . دیگر استرس ها تمام شد و .

اگر کسی باشید که پایتان توی مقوله ی کنکور گیر باشد یا خرده اطلاعاتی داشته باشید  ،قبل از خواندن مقاله ای با این مدل تیتر هم میفهمید که این یک تیتر خبری و رسانه ایست که فقط کلیک خور» اش زیاد است . شرح خبر هم میگوید که کنکور برای 85 درصد رشته ها برداشته شده  که شامل رشته های ازاد و پیام نورو مهندسی ها و . می شود و 15 درصد رشته ها هنوز کنکور دارند . باید بگویم که یک لیست از  رشته های بی نیاز به کنکور منتشر شده و این رشته ها همان رشته هایی هستند که سال های قبل هم با سوابق تحصیلی بوده اند ، یعنی سرجمع اتفاق جدیدی نیفتاده . همه چیز همان است که بود . هنوز هم همه برای همان 15 درصد رقابت می کنند . خیلی دستتان درد نکند که کنکور را برای رشته های بدون کنکور حذف کردید . سپاس فراوان!


مطمئنم کسانی که حامی برداشتن کنکورند ، منظورشان این چیزی که الان در خبر گفته قرار است اجرا بشود ، نبوده . شاید اگر تبلیغات تلویزیون 24 ساعته توی مغز بچه ها و خانواده ها فرو نکنند که تنها راه رسیدن به خوشبختی فلان رشته در فلان دانشگاه است . مشکل کمی ریشه ای تر بررسی و اصلاح بشود .

خلاصه با این که ما دلمان میخواهد زودتر مشکل حل بشود . اما صورت مسئله را پاک نکنیم . تا وقتی که دانش اموز ما فکر می کند که بی توجه به استعداد و علاقه اش فلان رشته ی مهندسی ، پزشکی ، وکالت و اینده اش را تامین می کند و با رسیدن به ان رشته اسمش را میگذرند فرد موفق و نقل محافل تحسین و تمجید می شود، کنکور یک مرحله ای و دو مرحله ای و رشته های بدون کنکور و دانشکده ی غیر انتفاعی و . هیچ کدام کلید این قفل نمی شوند .


+چند روز نتونستم به اینجا سر بزنم و بنویسم 33 ستاره توی پنلم روشن شده !پست های اماده ی انتشار هم زمانشون رو درست تنظیم نکرده بودم ، برای همین منتشر نشدن و خلاصه اینکه 7 روز بدون پست جدید گذشت .

+شما چه فکری می کنید؟


5 دی ماه 1382 ، شهر بم به مدت 12 ثانیه لرزید و بعد از ان هرجا که نگاه می کردند مخروبه بود .می گویند  این بین یک نفر حدود 160 نفر از اقوامش را ازدست داد ،اما بعدها با تخصصش کمک کرد تا بیش از ده هزار کودک به دنیا بیایند .دکتر عباس افلاطونیان موسس بزرگترین مرکز ناباروری خاورمیانه، دکتر متخصص ن و زایمان بنیان گذار بیمارستان افلاطونیان بم است . ویدیوی ده دقیقه ای از مصاحبه اشون دیدم و برام جالب به نظر رسید .

اطلاعات دقیق تر از زندگیشون رو

اینجا و ویدیو مصاحبه شون رو میشه از

اینجا دید .


+ توی ویدیو دکتر میگه که اولین بچه ای که با کمک دکتر به دنیا اومده دختر خانومی به اسم وجیهه بوده متولد 8 دی ماه سال 69 یعنی دقیقا امروز 28 سالش تموم میشه !


+ این پست در راستای علاقه به زندگی نامه خوانی نویسنده منتشر شده :)


در کانال توییتر دانشکده کسی متن زیر را فرستاده بود :
اونایی که اکثر درساشونو با تقلب پاس میکنن چند گروهن :
اونایی که مخشون نمی کشه درس بخونن (ضریب هوشی پایینی دارن )
اونایی که حال درس خوندن ندارن (آدمای بی تعهدی هستن )
اونایی که خیالشون راحته که همکلاسیشون از خواب و زندگیش میزنه درس میخونه و اینا از ثمره تلاش اونا استفاده می کنن و گاها از اونا هم بیشتر میشن (آدمای سو استفاده کنی هستن )
فرقی نمی کنه از کدوم گروه باشن ، همه این افراد بعدها که وارد جامعه خدمات درمانی بشن بازم همون ادما هستن با این تفاوت که اونجا دیگه نمی تونن تقلب کنن ، پس خیلی راحت با سلامت مردم بازی می کنن و با کارهای درمانی غلطشون باعث میشن اعتماد مردم به کل جامعه درمانی کم بشه و چوبشو اونایی میخورن که بهشون تقلب رسوندن .
پس به خودتون و اینده تونو سلامت مردم احترام بذارید و بذارید هرکسی از ثمره تلاش خودش استفاده کنه
مرد ِ مُرده»
 
این پیام که امد بلافاصله بعدش یکی جواب داده :
مرد مرده فرمود کسایی که اکثر درساشونو با تقلب پاس می کنن مشتی منگل بی تعهد سواستفاده کن هستن.
خب بگذارید این گونه شروع کنم برای مثال جلال ال احمد غرب ستیز بود ولی تا دبی هم نرفته بود . یعنی این که شما تا زندگی ما ها رو زندگی نکنی نمیتونی درست طبقه بندی کنی حضرت قاضی نه ببخشید جناب دانشجوی پزشکی درسخون عزیز
خب اجازه بده ما طبقه بندی کنیم :
دسته ی اول کسایی هستن که شاغل اند و به نظرم دانشجویی که روزی 6تا 10 ساعت کار می کند تا بتواند مستقل باشد . به هیچ وجه بی تعهد نیست .
دسته دوم کسانی هستند که معتقدند مسیر پزشکی مسیری طاقت فرساست و ارامش شغلی در این رشته در حدود چهل سالگی ایجاد می شود . حال که بیست سال از عمر در مدرسه و پشت کنکور به فنا رفته بهتر است اقلا چندسال زندگی در دوران دانشجویی را اسوده خاطر برای خود زندگی کنیم .
دسته ی سوم کسانی هستند که در دوران دبیرستان که بلوغ فکری ایجاد میشود بر روی مهم ترین مسائلی مانند دین ، فلسفه زندگی ، برنامه ریزی برای رسیدن به هدف های بلند مدت و بسیاری از مشکلات زندگی شخصی و سرپوش گذاشته اند و اکنون دوران دانشجویی را زمان مناسبی برای فکر کردن و حل کردن این موضوعات می بینند . مسئله که راجع به ضریب هوشی مطرح شد هم بسیار بی پایه بود. چون با توجه با وضعیت کنکور تجربی ، کسانی که دانشجوی پزشکی شده اند ، مخشان کشیده که قبول شده اند و این وضعیت تحصیلی ربط زیادی به ضریب هوشی ندارد .
همه می دانیم که پزشک با سواد بهتر از پزشک کم سواد است و این واقعیتی انکار ناپذیر است . اما قبل از قضاوت و دسته بندی و متاسفانه توهین کردن ، بهتر است کمی اندیشید .
پسر بی تعهد منگل سواستفاده کن»
 
خلاصه بعد از این دو پیام ،هم کلی پیام دیگر هم فرستاده شد تا بالاخره ادمین یک نظر سنجی با این موضوع گذاشت:
نظر سنجی
لطفا منصفانه جواب بدید . فرض کنید یه نفر از همکلاسیاتون رو میشناسید که همه درساشو با تقلب پاس می کنه ، ایا بعدها حاضر میشید برای درمان خانواده خودتون رو پیش اون بفرستید ؟
(فرض بر اینکه به هر دلیلی خودتون در دسترس خانواده نیستین )
 
" تا این لحظه که این متن را برای شما می نویسم جواب ها به شکل زیر است "
95 % خیر ( 2103 نفر)
%5بله ( 117 نفر )
 
و اما نظر من ، اول این که تعداد زیادی از ایرانی ها (نمیدونم مردم بقیه کشور ها دقیقا در رابطه با این موضوع چطورن !) عادت دارند که بدون هیچ دلیل و مدرک خاصی همینجوری بقیه رو دسته بندی بکنند و یا توی کلامشون از قید های "قطعا" ، "حتما" ، "همیشه " و . استفاده کنند یا اینکه یه درصد غیر واقعی و من دراوردی بدن مثلا میگن : 90 % مردم ایران فلان جورند. که به نظرم کاملا غلطه ! ما که امارگیری نکردیم که بفهمیم دقیقا چند درصد از افراد فلان طور هستند یا جای اون ها نیستیم که اون ها رو دسته بندی کنیم . پس با این قسمت از متن اول مخالفم .
در رابطه با این که فلان دانشجو مخش کشیده یا نکشیده که وارد دانشگاه و مثلا رشته ی پزشکی شده هم باید بگویم با این وضع سوالات کنکور در کشورمون که ملاک جذب دانشجو شمردن تعداد واج و تکواژ و . هست و انواع سهمیه های اشکار و پنهان در پذیرش نقش داره ، نه می تونیم پذیرش رو عامل مخ کشیدن » بدونیم نه مخ نکشیدن » پس یه استناد بی اساسه به نظرم!
و اما درباره ی اصل موضوع ، یعنی تقلب !
من هیچ وقت به تقلب اعتقادی نداشتم و ندارم و از اونجایی که همیشه اهسته و پیوسته در طول ترم درس میخوندم حتی اگه یه امتحان غافلگیرانه هم گرفته بشه معمولا نمره مو می گیرم . تنها زمانی که تقلب کردم، یک بار بود ،ان هم درس امادگی دفاعی » دبیرستان! نوزده و نیم نمره نوشته بودم و برای نیم نمره نشسته بودم که یکی از بچه ها که رد می شد برگه ش رو تحویل بده اروم جواب یک کلمه ای سوال رو زمزمه کرد و من نوشتمش ! پشیمون هم نیستم چون خود معلم دفاعی هم به دانش اموز ها جواب میرسوند و درسی نبود که دقت من رو لازم داشته باشه .
نمی دونم کنکوری ها ممکنه این مطلب رو بخونند یا نه ولی هر دانش اموزی موقع انتخاب رشته ، لحظه ای که کد رشته ی پزشکی رو وارد سایت سنجش می کنه یعنی پذیرفته که :
1- از 18 سالگی تا حداقل 10 سال بعدش ، بیشتر وقتش رو صرف درس خوندن بکنه
2- تا حدود 40 سالگی دستش توی جیب والدینش باشه و نتونه کاملا از نظر مالی مستقل زندگی کنه
3- تمام وقت در اختیار خودش و خانواده اش نمیتونه باشه ، گاهی اوقات شیفته ، گاهی اوقات جراحی داره ، گاهی اوقات مریض بدحال میاد و.
4- تعطیلاتش مثل بقیه نیست ، جمعه و تعطیل رسمی و نوروز و یلدا و. مفهوم نداره . روزایی هست که شیفته و روزایی هست که نیست !
(اگرم هنوز وارد کار کلینکال نشده باشه ،درس خوندن رهاش نمی کنه)
5- میشه گفت تقریبا دانشجوی دائم العمره !چون همیشه علوم پزشکی درحال پیشرفته و حتی طی 7سال درس خوندن عمومی هم دروسی که در ابتدای ورود به دانشگاه خونده میشن هنگام خروج از دانشگاه احتمال داره متفاوت شدن دارن .
6-پزشک های متخصص بیمارستان مثل سرباز نظام وظیفه ، انکال اند و جراح ها هم که با هر عمل استرس می کشند .
.
.
.
هنوز هم چیزهای دیگری هست که وقتی دانش اموز دکمه ی تایید صفحه انتخاب رشته را زد یعنی با همه ی این ها کنار امده و قبولشان کرده . مثل یک جور امضا می ماند که پای قرارداد نامرئی زده شده . با این حساب دلیل اوردن به اسم اینکه عمرمان  در دبیرستان کنکور برباد رفته و حالا بیایید این دوره ی دانشجویی را خوش باشیم و کار می کنیم و نمی رسیم و . غلطه و یه جور مغلطه کردنه .
بیمار شما که روی صندلی معاینه نشست ، می شود به او گفت : ببخشید بیماری شما در ان دو فصلی بود که من با تقلب پاس شدم . بلد نیستم ؟
نمی شود . همین طوری هم هنوز نمی دانیم که همه ی این دانشجوهایی که از راه های مختلف وارد شده اند به اندازه ی کافی مناسبند یا نه ، ان وقت دکتر جزوه خوان و دکتر متقلب هم اضافه بشود که دیگر بیمار با چه اعتمادی جانش را بسپارد دست دکترش؟
هیچ وقت تا به حال در ادم های اطرافم اعتماد میان دکتر و بیمار را به طور واقعی ندیده ام . اکثرا به دنبال نظر دوم و سوم اند و به دکتر اولشان اعتماد ندارند . این بی اعتمادی از کجا سر چشمه می گیره ؟شاید نقطه ی شروعش همین جاها نزدیک گوشمان ، توی دانشگاه ها پیدا بشه .
خلاصه اینکه دانش اموز عزیز اگر فکر خوش گذرانی 24 ساعته و لذت بردن و پولدار شدن و این حرف ها در کوتاه مدتی سراغ پزشکی نیا که شیب رسیدن به این خواسته ها در این مسیر حسابی کند است . حواست به ساین کانترکت (Sign contract) بالا باشد . از ما گفتن بود !
 
+یکی از توییت ها نوشته بود ، گیرم که همه ی ان دلایلی که برای تقلب کردن امده درست ،مگر کسی که درس میخواند و بعد از روی دستش تقلب می کنند و نمره شان گاهی بیشتر از ان کسی میشود که درس خوانده اینهایی که درس میخوانند مگر دل ندارند ؟ مگر دلشان تفریح نمی خواهد؟ با نظرش موافقم.
+ این توییت را هم داشته باشید ، صرفا جهت تکمیل نمودن عریضه :
آیا اونایی که درس میخونن و محتاج تقلب دیگران نیستن بدون کنکور و مستقیم اومدن دانشگاه و دارن پزشکی و دندان پزشکی و رشته های دیگه رو میخونن و سختی های قبل از کنکور رو نداشتن؟
یا اینکه اینا دین و فلسفه و ایدئولوژی حالیشون نیست که بهش فکر کنن؟ و یا درس خونا همشون تو ناز و نعمت بزرگ شدن و هیچ دقدقه فکری و پولی ندارن و هیچ کدوم سرکار نمیرن؟
فک نکنم نوشته های جلال آل احمد تا الان سلامتی کسی رو به خطر انداخته باشه یا برای سلامتی مردم مفید بوده باشه، اگه میتونید یک پزشک معروف رو مثال بزنید که به واسطه تقلبهاش پزشک معروفی شده، به فرض هم چنین کسی رو پیدا کنید، قطعا دلیل معروفیتش خاطرات دانشگاهش بوده نه تعداد کسایی که از مرگ نجات داده
من دانشجوی دندانپزشکی هستم، غیر از جمعه ها هفته ای 2 روز بصورت تمام وقت سرکار میرم (نه برای تفریح بلکه به خاطر اینکه برای امرار معاشم به پولش احتیاج دارم)، تفریح هم میکنم ولی درسامم میخونم، به خاطر برنامه فشرده زندگیم اکثر روزا خسته هستم ولی خستگی دلیل خوبی برای تقلب نیست، سعی میکنم از خوابم کم کنم که از درسام عقب نیوفتم ولی هیچ وقت از ثمره تلاش دیگران استفاده نمیکنم
شرایط زندگی من یکی از سخت ترین شرایط زندگی ای هست که یه دانشجو میتونه داشته باشه پس هیچ توجیهی نمیتونه جای درس نخوندن رو بگیره و مجوز تقلب کردن رو صادر کنه
+ راستی فکر اینم که ان 5% راستی راستی چواب مثبت داده اند یا شوخی شان گرفته بوده و صرفا میخواستند خودشان رو توجیه کرده باشند و وجدانشان را ارام ؟
 
+ درنهایت اینکه . با وجدان باشیم ! جدای از همه چیز. حداقل دانشجوهای هر رشته ،دروس تخصصیشان را درست بخوانند که بعدا در شغلشان لازمشان میشود.
 
سلمان قاسمی در پادکست رادیو کار نکن گفت :در دانشگاهی که همه می امدند یک نمره ومدرکی بگیرند بروند من درس های تخصصی ام را از کتاب مرجع میخواندم . هرچه سواد تئوری دارم که الان کارم را با ان جلو میبرم از همان موقع دارم .
وقت کردید بشنوید : این فایل قسمت اول رادیو کارنکن هست که امین ارامش با سلمان قاسمی مدیر عامل زاگرس کمپرسور مصاحبه گرفته . رشته و کار و شغل اقای قاسمی ربطی به پزشکی نداره ولی در هرحال مصاحبه ی جالبی بود .
 
 

توی اخرین روزهای سال۹۷ و دهه ی دوم زندگیم بعد از ۸۰۰کیلومتر راه اتفاقی برام افتاد که الان میشه گفت جز اندوخته های ذهنیم و خودم تقریبا هیچ چیز دیگه ای ندارم . ۹۸ برای من از صفر شروع کردنه صفره صفر. ناراحت نیستم اصلا پذیرفتمش شاید این بار بهتر بود شروعم .با اینکه از هیچ کدوم از کارای گذشتم پشیمون نبودم و نیستم . ولی شاید این شروع بهتر باشه . 
سال نو مبارک . شروع تازه ای داشته باشین پست های بهتری خواهم نوشت  

یه برهه ی زمانی من از نوشتن فاصله گرفتم و اینجا سوت و کور موند . البته وقتی کسی همیشه مینوشته ،شاید طبیعی باشه که یه برهه ای نتونه بنویسه شاید دلیلش رو بدونه و شاید ندونه و شاید مثل من یه سری دلایلش برای خودش مشخص باشه و یه سریش نه از اینها گذشته به بهانه ی تشویق های دوستی که حتی وقتی من اینجا نمی نوشتم هم مرتب اسنجا رو میخوند و تشویقم میکرد چرا نمی نویسی دوباره سر گرفتم :)

 

 

من از خیلی قدیم ، شاید بشه گفت دبستان به عدد 98 بی هیچ دلیل خیلی خاصی علاقه داشتم ، شاید هم اگه روزی روزگاری بشینم و واکاوی کنم دلیلی براش پیدا بشه اما همینقدر میدونم که 98 عدد خاص من بود . کافی بود اکانتی یا امضا یا نشونه ای بخوام بزارم و از "98" همه متوجه میشدن که اون شخص منم . اون وقت ها برام معنی خاصی نداشت ولی با اومدن سال 98 ، هیچوقت فکر نمی کردم سالی با این عدد اینقدر زیاد موجب تغییر و اتفاقات معجزه طور و کم احتمال برای من باشه . درست از عید 98 تا همین لحظه به قدری اتفاقات عجیب با یه روند پشت سرهم برام افتاده که گاهی اوقات حس میکنم توی یه کتاب قصه ام که یه نفر اون بالا در حال نوشتنشه و نویسنده همه چی رو داره منظم میبره جلو .

اتفاقاتی که اگه بخوایم بشینیم حساب کتاب ریاضی کنیم به قدری احتمالشون کمه که شاید گفتنشون باور پذیر نباشه .

در هر حال به سبک کپشن نویسی : ایم بک :)


دیروز دقیقا بلافاصله بعد از امتحان جنین شناسی ، خیلی بی برنامه تصمیم‌گرفتیم که برویم سینما ! قبل از هرچیز بگویم که اگر خانه ی خودمان باشد  وبساط لپ تاپ یا ال سی دی جور باشد هزار بار ترجیح میدهم تنهایی بنشینم و راحت و با ارامش فیلم رو با هر سرعتی که خودم دوست دارم ببینم اما سینما دقیقا یک محیطیست خلاف چیزی که من دوست دارم.  تنها مزیت سینما برای من صفحه ی بزرگ‌ش و تماشای فیلم درحال اکرانه ! با همه‌ی این ها نمی شود نقد را ول کرد و نسیه را چسبید ! پروسه ی اول ماجرا ، راضی کردن رفقا به هفت روش سامورایی برای دیدن فیلم متری ۶ و نیم بود به جای "ماه پیشونی "و "تگزاس " و این رقم فیلم ها ! 


بلیط گرفتیم و یک جایی ان وسط ها نزدیک به پرده نشستیم ، پچ پچ های اطراف را که فاکتور بگیریم _ هرچند که در کم کردن لذت فیلم دیدن بی تاثیر نبودند _ می رسیم به خودِ متری شیش و نیم ! 


اصولا اینطور است که وقتی به به و چه چه درباره ی یک چیز میشنوم توقعم از ان چیز میرود بالا و بعد اگر واقعا هم خوب باشد ، کمتر از انتظارم جلوه میکند و بالعکس ! تعریف متری شیش و نیم را از همان اوایل اکرانش شنیدم کپشن های مختلف ، نقد و تحلیل های جور واجور . و همین بیشتر کنجکاوم میکرد .


یکجایی قبلا خواندم که ، اگر میخوای یک چیز یا یک کس حسابی معروف شود دو راه بیشتر نیست : یا کاملا به طور سفت و سخت ممنوعش کن ( مثل یکی از فیلمها ک تقریبا در اکثر کشورها به علت خشونت زیادممنوع شد ولی بعداز مدت کمی  کسی نبود که ان را ندیده باشد .اگه حافظم درست یاری کنه اسم فیلم پرتقال خونی یا چیزی شبیه همین ها بود .) 


دوم اینکه انقدر از خوبی هایش بگو ک مردم‌کنجکاو بشوند بروند ببیند که واقعا تعریف ها درست بوده یا نه !


باز هم‌میگم که نظر یک عدد دانشجوی کم سن و سالِ بی خبر از همه‌جا و بدون هیچ تخصصی توی رشته های هنر و فیلمسازی شاید خیلی معتبر نباشد (که نیست!) ولی حداقل ممکن است به درد یکی شبیه خودم بخورد . شما دینطور فرض بگیرید یک گزارش کار است بعد از دیدن فیلم که وظیفه خودم‌میبینم به ان یک واکنشی نشان بدهم .


و اما‌متری شیش و نیم‌؛ 


شروع تقریبا متوسطی داشت .منتطر بودم که ببینم چه میشود . (در پرانتز بگویم که من اکثر سلبریتی ها را نمیشناسم و جایی لازم بشود با همان نقش توی فیلمشان صدایشان میزنم!) موضوع فیلم که یک موضوع همه گیر بود . فضای تاریک و نورپردازی تیره فیلم که دقیقا حس نا امیدی و ناخوشایندی که لازم بود رو به ببیننده میداد از همون اول توجهمو جلب کرد . چند سکانس فیلم، پیراهن  ابی اقای مامور و ناصر خاکزاد و فضای تماما خاکستری پس زمینه باعث شد به این فکر کنم که همه چیز را که بگذارم‌کنار به هیچ پیشینیه ای که فکر نکنم این ها هردویشان دوتا ادم‌معمولی معمولی اند که جفتشان ابی پوشیده اند مساوات! 


 ( علاقه ی من به رنگ ابی توی توجه به این مورد بی تاثیر نبوده!) بخشی از دیالوگهای فیلم را دوست داشتم و مدام برایم تکرار می شوند البته یک جاهایی قشنگ حس مصنوعی بودن مکالمه بین شخصیت ها را میکردم در کتاب هایی که برای نویسندگی میخواندم اسم این را گذاشته بودند : چپاندن یک سری حرف در دهان کسی که اندازه ی این صحبتها نیست یا به عبارت بهتر فیلمنامه نویس میخواسته یک جای فیلم این حرفا زده بشود و ببینده اینها را بشنود دیگر نیامده ببیند این حرف ها اصلا  به این شخصیت میخورد یانه ! اصلا جای این حرفا اینجاست؟ 


( البته من در حد و قواره ی ایراد گرفتن نیستم . نه تخصصش را دارم‌نه توانش را .و این نطرات صرفا حسی بود که موقع دیدن فیلم داشتم.) 


یک چیزی که بارها گفته ام نحوه ی ادای دیالوگهاست ، بازیگری را دوست دارم‌که وقتی دیالوگ‌میگوید ، حس نکنم جلوی دوربین ایستاده و صرفا چون برایش نوشته اند که اینها را بگو ، بگوید . مثل یک جوری روخوانی ِ نپخته‌ی دبستانی _ توصیف بهتری پیدا نکردم_ که همه مان‌یک بارشنیده ایم‌. دیالوگهای اقای مامور خیلی جاها همین حس را به من میداد .



همه ی بازیگر هایی که میشناسم از تعداد انگشت های دست کمترند ولی نوید محمد زاده یکی از انهاییست که میشناسم . بازی اش را دوست دارم‌. انگار ساخته شده که این دیالوگها را بگوید . حالا از نظر حرفه ی بازیگری در کجای جدول قرار دارد را نمیدانم ولی بازی خوبش در نقش ناصر خاکزاد یادم‌میماند .


کل فیلم بیشتر برایم مثل یک روایت تکه تکه به نظر می امد .بعضی جوانب را گذاشته بودند فقط برای اینکه لایه های مختلف شخصیتی  ناصر خاکزاد مشخص شود مثل بچه ی و برادر و خواهر زاده های ناصر خاک زاد و نامزدش و . 


احتمالا قرار بوده ابعاد مختلف شخصیتی ناصر خاکزاد در ارتباط با اینها مشخص شود ولی برای من به شخصه بیشتر مبهم شد . 


یک‌گوشه ای از گیس وگیس کشی های کادر اداری پلیس هم هرجای فیلم میشود دید .که به نظرم نمایشش خیلی خوب بود ‌و فصا را از ان چیزی ک بود هم واقعی تر میکرد .


از متری شیش و نیم احتمالا خاطره ی خوبی برایم‌میماند. هرچند که توقعم بیشتر از اینها بود






شرح ماوقع ۹۸‌و همه ی انچه که ننوشتم !

یک : اقا حبیب ! 

از اتوبوس که پیاده شدم ، خانم مادر کوله پشتی را از دستم گرفت . همه ی چیزی که دررحوصله ی نوشتن با موبایل درباره ی ماجرا هست اینه که : خانم مادر فراموش کرد کوله پشتی را موقع پیاده شدن از ماشین بردارد و یک نفر پیدا شده که طعمه ی خوبی دیده و کوله را برداشته و دِ برو که رفتیم‌.

حالا هی ما دوربین به دوربین  چک کردیم و پلاک ماشین را پیدا کردیم و اسم و فامیل و نام پدر اقا ه را ! ولی دریغ از یک نفر که پیدا بشود و برود دنبال اقا حبیب که بپرسد : اصلا شما اجازه گرفتی که کوله پشتی ۳۰_۴۰ میلیون تومنی را برداری؟ 

برایتان از جملات جذابی که طی این ماجراها شنیدم نگویم که حسابی از جایی که زندگی میکنید ،نا امید میشوید .

خلاصه که اقا حبیب ! بعید میدانم اینجا را بخوانی چون کتابهای توی کیف را ریخته بودی بیرون و بقیه چیز ها را برداشته بودی و مشخصا از کاغذیجات و نوشتاریجات خوشت نمی اید اما اگر خواندی بگویم که دم شما گرم ! چطور بعد از اِن تا سرقت منزل و ماشین و کوله پشتی هنوز گیر نیفتادی؟ رمز موفقیتت چیست؟ راستی دکمه ی "پ" لپ تاپم گیر دارد ، کار کردن با ان یک جور لِم خاصی دارد . حواست به دکمه ی اینترش هم باشد ، تا یکجایی بیشتر نباید فشارش بدهی ! 

به قول دوستی : شما روی کره ی زمین زندگی میکنید ،‌درمانی برایش وجود ندارد !

دو : دانشگاه ، استاد و حضورغیاب 

از اول راهنمایی تا همین الان هنوز حکمت خواندن بعضی درسها را نفهمیده ام و احتمالا هم نخواهم فهمید . ولی قبلا تر ها فکر میکردم  که  برای اینکه یک نفر در حرفه ی خودش متخصص بشود ، این همه نگاه ریز و جزئی به بقیه ی چیزها را نیاز ندارد مگر اینکه پای علاقه وسط باشد که ان هم داستانش جداست .

داستان بعضی کلاس های ماهم همینه ! برنامه را میبینی و اسم فلان کلاس یا استاد که به چشمت میخوره اولین چیزی که به ان فک میکنی اینه که دوباره این کلاس :/

بعد هم‌فکر میکنی که بسپاری به چه کسی که برایت حاضری بزند که بعدا برایش جبران کنی و ابدا از اینکه سر فلان کلاس نرفته ای عذاب وجدان نداشته باشی که هیچ تازه خوشحال باشی و به خودت هم افتخار کنی ! 

دبیر ادبیات دبیرستانم میگفت : به عنوان معلم ، استاد ، حتی یک نفر که جلوی یک جمعیت ایستادم و چیزی میگم وای به حال‌من که دانش اموز یا دانشجویی از اینکه کلاسمو پیچونده به خودش افتخار کنه ! 

(پ.ن: این دبیرمون تنها دبیری بود که بعضی از بچه ها که کل روز مدرسه رو پیچونده بودن فقط برای تایم کلاس اون به خودشون مشقت میدادن و از دیوار و پنجره و . خووشون یه جور میرسوندن سر کلاسش )

خلاصه اینکه استاد ِحضور_ غیابی نباشیم !

سه : رمضان .ماه مهربانی خدا!

یک لحظه تو رفتی سر بام و بیایی               از دفتر رهبر خبر امد رمضان است 


در این ماه همه مهربان میشوند الا سلف دانشگاه ! به رمضان که میرسد همه ی اشپزهای سلف تقوا پیشه میکنند . 

به شخصه اهمیتی برایم ندارد ولی این رسمش نیست ! 


چهار : همین الان ، همین لحظه ! 

همین الان ، همین لحظه . ردیف اول کلاس ، درست کنار دیوار نشسته م و این متن رو تایپ میکنم .ضمنا سلولهای مغزم تلاش نافرجامی برای حذف صدای مزاحم 

 مشاوری که دقیقا توی فاصله ی ۱۰۰ سانتیم ایستاده و داره درباره ی دلایل بی انگیزگی دانشجوهای پزشکی و روش های درس خوندنشون حرف میزنه .



بخونید : دانشجوی پزشکی ! 

چه تصویری تو ذهنتون اومد؟ دختر یا پسری با روپوش سفید و عینک احتمالا گوشی پزشکی به دوش یا کتاب به دست که مرتب میره و میاد و سر کلاسا با دقت گوش میده و شاید دنبال سرچ و ریسرچه . به مریض ها با دقت میرسه و .

اگه تا اینجای تصوراتتون رو درست حدس زدم باید بگم همینجا وایسید ! واقعیت امر یه ادمه که صبح با توجه به مسافتش از کلاس درس تایم بیدار شدنش رو تنظیم میکنه و تا جایی که بتونه کلاسای بی ربط به رشته اش رو میپیچونه و عبارت " حاضری منم بزن !" ورد زبونشه .

خیلی با تصوراتتون فرق داشت نه؟ علتش؟ 
واضحه که پزشک ماهری بودن در امر "علم محض پزشکی "  هیچ ارتباطی به تشخیص تعداد تشبیه در ابیات حافظ یا تاریخ تحلیلی نداره . پس عدم حضور توی این کلاسا به این معنی نیست که طرف در اینده پزشک بدی میشه حتی تعدادی از کلاسای اختصاصی هم همینه ! پزشکی رشته ایه که خودت باید بخونی ، تجربه کنی ، بپرسی ! نه اینکه بهت درس بدن و عکس این فرایند طی بشه ! 
و اما فرایند تدریس توی دانشگاه اینه که ، حدودا یه ربع بعد از تایمی که قرار بوده کلاس تشکیل بشه استاد وارد کلاس میشه ، دانشجوهایی که همگی اومدن حاضریشونو بزنن و برن،  سرجاهاشون میشینن . میز استاد در کسری از ثانیه پر از گوشی موبایل میشه که قراره ویس استاد رو ضبط کنن نیم ساعت ابتدایی کلاس هم دانشجو حرفای استاد رو میفهمه و هم استاد تا حدودی حرف های دانشجو رو . نمودار این درک متقابل تا اولین رستی که استاد میده با شیب وحشتناکی به صورت نزولیه . بعد از رست و حضور غیاب رفتنی ها از کلاس اروم اروم خارج میشن . و موندنی ها هم به سختی خودشون رو نگه میدارن که جلوی وجدانشون شرمنده نباشن .
خلاصه که دانشگاه میریم حاضری بزنیم ! وگرنه همون ویس ها رو بعد از کلاس باز گوش میدیم و جزوه شون میرسه دست ادم .

نمیدونم نواریون تا حالا به گوشتون خورده یا نه اما با استناد به وبلاگ اقای قربانی ظاهرا بنیان گذارش ورودی پزشکی سالهای ۷۰ دانشگاه شیراز بودن که با واکمن های قدیمیشون چون از رفرنس خوندن خسته بودن ، صدای استاد رو ضلط میکردن و یک نفر مینوشته و دست ب دست پخش میکردن . سیستم فعلی ما فقط اپدیت شده ی همین روشه .
توضیحات دقیقش رو میسپارم به شما و اقای قربانی : 

نواریون نامی است که عده‌ای که ورودی‌های دهه‌ی هفتادِ پزشکی (شاید هم اواخر شصت) در شیراز بودند، رواج دادند.

آن‌ها، با آن ضبط صوت‌های قدیمی که نوار می‌خورد، صدای استاد را ضبط می‌کردند و هر دفعه، گروهی مسئولیت پیاده کردن صدای استاد را روی کاغذ، به عهده می‌گرفت.

جزوه‌ی نوشته شده را به تعداد تکثیر می‌کردند و بین همه پخش می‌کردند.

این سنت، هم‌چنان پابرجاست. فقط نحوه‌ی ضبط کردن صدای استاد تغییر کرده است.

 

خاطره‌ای مربوط:

اولین جلسه‌ی کلاس ما با استاد ثاقب بود. ایشان داشت داستان اختراع دستگاه‌های ventilator را توضیح می‌داد. ادامه داد که در مواقع بحران و سختی، ما خلاق می‌شویم. و بعد لعنتی به نواریون فرستاد و گفت:

نواریون وقتی به وجود آمد که ما فکر کردیم پزشکی خواندن یک بحران است!

و این اتفاق از همان اواخر دهه‌ی ۶۰ یا اوایل دهه‌ی ۷۰، رقم خورد.

ولی آیا واقعا این‌گونه است؟

پزشکی خواندن یک بحران است؟


** اگر بعد از این غیبت کبری من هنوز هم هستید و اینجارو میخونید ، خوشحال میشم کامنتی ازتون بخونم . حاضریتونو بزنید و برید !



فرستنده : cherry blossem 

گیرنده : sama0_0

تاریخ ارسال : ۱۳/ ۴ /۹۸

متن : 

همیشه و حتی الان اینطور فک میکردم ک ادمایی که تعداد زیادی دوست دارن و دور و ورشون شلوغه موقعی که لازمه روی خیلی از اطرافیانشون که باهاش بگو بخند داشتن نمی تونن حساب کنن . به خاطر همینم که شده همیشه دنبال یکی دو نفر بودم ک بشه روشون حساب کرد و هرچند سخت بود ولی شد! تیوری این بود : خوش شانس باشی پیدا میکنی ، نباشی هم خب نثل این همه ادم دیگه که همچین کسایی ندارن تو زندگیشون . یکی به این امار اضافه بشه یا کم تفاوت چندانی نداره ! وب نداری که از وبت بنویسم و غیره ولی حصورت خوش شانسیمه ! 

تولدت رو یادم بود ، قصدم بود این نامه یه جورایی کادوی تولدت بشه که خب اون تایم نشد! به شدت برات ارزوهای خوب دارم . میدونم که توی شغلت بسیار ادم موفقی میشی! دیدم ک میگم و اینکه اشنایی باهات خیلی برام جالب بود وقتی اسم اشنایی میارم منطورم تایمایی ک اسم و فامیل همدیگه رو میدونستیم و سلام احوال داشتیم نیست بلکه از ی جایی به بعده .دیگه اینکه از کتاب و فیلم جدید چ خبر؟ اوضاع رو به راهه؟ 

دوستدار تو _ چری بلاسم ♡

+ پ.ن : قصد دارم برای خواننده های وبم اینجا نامه بنویسم ! یه ایده ای که یه روز همینجوری توی کلاس ادبیات دانشگاه توی مبحث نامه نویسی زد به سرم ! 

+ پ.ن ۲: نوشتن این نامه عملا یه جور ب چالش کشیدن خودمه چون دارم چیزایی رو مینویسم که نمیدونم کیا این متن رو میخونن و چه برداشتی میکنن . بخوام بهتر تحلیلش کنم ، از کسی که داستاناشو به هیچکس دیگه نمیداد ک بخونن به ادمی رسیدم که در انظار عمومی نامه مینویسه

+این سری پستا ممکنه غلط املایی ، سبک خاص نوشتن چه دستوری چه املایی داشته باشن و من نمیخوام هیچ تلاشی برای اصلاحشون بکنم مثل یه نامه ی واقعی که ممکنه این اشتباهات رو داشته باشه . 


از اولین پست هام توی این وبلاگ ، پستی بود به نام "

من یک intj  هستم " . من بارها این ازمون رو تا قبل از دانشگاه داده بودم و همیشه تیپ شخصیتی" intj "  نتیجه ازمون شخصیتیم میشد . دیشب طی لینکی که یکی از دوستام برام فرستاده بود باز هم برای سرگرمی اون ازمون رو دادم . نتیجه ش جالب بود تیپ شخصیتی ای که تمام سالهای قبل از دانشگاه ثابت بود تغییر کرده بود من دیگه " intj" نبودم

جالب شد نه ؟

بزارید مقایسه کنیم .

من " intj " ای بودم که در طول دانشگاه " isfj" شدم .

شخصیت مدافع”

عشق تنها وقتی قسمت شود رشد می‌کند. تنها با بخشیدن آن به دیگران است که می‌توانید از آن بیشتر بهره داشته باشید.

Brian Tracy

گونه شخصیتی مدافع کاملاً منحصر به فرد است، زیرا بسیاری از کیفیت‌های آن از تعریف صفات فردی‌اش سرپیچی می‌کند. هرچند مدافعان اهل همدلی هستند، اما وقتی به محافظت از خانواده یا دوستان نیاز باشد خشن می‌شوند؛ هر چند آرام و کم‌حرف هستند، معمولاً افرادی با مهارت‌های به‌خوبی توسعه یافته و روابط اجتماعی قوی هستند؛ و هر چند به دنبال امنیت و ثبات هستند، ممکن است به میزان قابل ملاحظه‌ای دست به تغییر بزنند، البته تا زمانی که احساس کنند مورد درک و احترام هستند. افراد دارای گونه شخصیتی مدافع، همانند بسیاری از چیزهای دیگر، چیزی بیش از مجموع اجزای خود هستند، و شیوه استفاده آنها از این نقاط قوت است که تعریف می‌کند چه کسانی هستند.

مدافعان به‌راستی نوع‌دوست هستند و مهربانی را با مهربانی بیش از حد و درگیر شدن در کار و همکاری با اشتیاق و سخاوت با کسانی که به آنها باور دارند پاسخ می‌دهند.

هیچ گونه شخصیتی بهتر از این گونه وجود ندارد که بخش بزرگی از جمعیت و نزدیک به 13% را تشکیل دهد. مدافعان با ترکیب بهترین بخش سنت و تمایل به انجام کارهای خوب، در کارهایی با سابقه تاریخی مانند پزشکی، کارهای دانشگاهی و مددکاری اجتماعی خیریه قابل مشاهده هستند.

شخصیت مدافع” (ISFJ-A / ISFJ-T)

شخصیت‌های مدافع، به ویژه محتاط، اغلب تا سرحد کمال دقیق هستند، و اگرچه گاهی تعلل می‌کنند، همیشه می‌توان برای انجام به موقع کارها به آنها تکیه کرد. مدافعان مسئولیت‌های خود را شخصاً عهده‌دار می‌شوند، به طور مداوم فراتر می‌روند و هر کاری بتوانند انجام می‌دهند تا از انتظارات فراتر بروند و دیگران را در محل کار و در خانه شاد کنند.

ما باید دیده شویم تا باور شویم

چالش پیش روی افراد دارای گونه شخصیتی مدافع این است که مطمئن شوند آنچه که انجام می‌دهند مورد توجه قرار گیرد. آن‌ها تمایل دارند دستاوردهای خود را دست‌کم بگیرند، و اگرچه اغلب به محبت آنها احترام گذاشته می‌شود، امکان دارد افراد بدبین و خودخواه از فداکاری و فروتنی مدافعان سوءاستفاده کنند و کارها را به دوش آنها بیندازند و سپس اعتبارش را به نام خود ثبت کنند. مدافعان باید بدانند چه زمانی نه بگویند و اگر می‌خواهند اعتماد به نفس و اشتیاق خود را حفظ کنند باید از خود دفاع کنند.

مدافعان به طور ذاتی اجتماعی هستند - که کیفیت عجیبی برای این گونه شخصیتی درونگرا است - و از حافظه عالی خود نه برای حفظ داده‌ها و چیزهای بی‌اهمیت بلکه برای به یاد آوردن افراد و جزئیات زندگی آنها استفاده می‌کنند. وقتی پای هدیه دادن به میان می‌آید، هیچ‌کس با مدافعان برابری نمی‌کند، آنها از تخیل و حساسیت طبیعی خود برای بیان سخاوت خویش به گونه‌ای استفاده می‌کنند که به قلب دریافت‌کنندگان هدایا نفوذ می‌کند. ابراز محبت گونه شخصیتی مدافع در خانواده به‌طور کامل شکوفا می‌شود، اگرچه این مسئله قطعاً در مورد همکاران چنین افرادی که آنها را دوستان شخصی تلقی می‌کنند نیز صادق است.

اگر بتوانم از تو محافظت کنم، این کار را می‌کنم

شخصیت‌های مدافع گروه فوق‌العاده‌ای هستند و تا زمانی که کار مهمی ناتمام مانده باشد، به‌ندرت بیکار می‌نشینند. توانایی مدافعان برای برقراری ارتباط با دیگران در سطح صمیمی در میان درونگراها بی‌نظیر است و لذتی که در استفاده از این ارتباطات برای حفظ خانواده‌ای حمایتگر و شاد تجربه می‌شود هدیه‌ای است که به همه افراد درگیر داده می‌شود. ممکن است مدافعان از اینکه در کانون توجه هستند واقعاً راحت نباشند و امکان دارد از اینکه نتیجه تلاش‌های تیمی به پای آنها نوشته شود احساس گناه کنند، اما اگر بتوانند مطمئن شوند که تلاش‌های آنها به رسمیت شناخته می‌شود، چنان احساس رضایتی به آنها دست خواهد داد که بسیاری از گونه‌های شخصیتی دیگر تنها می‌توانند آن را به خواب ببینند.

همین ازمایش کوچیک نشون میده پزشکی خوندن و محیط جدید دانشگاه و شهر دیگه و همه چیز چقدر باعث شده من تغییر کنم .

رشته ی شما ، شهرو خانواده ای که زندگی می کنید ، شغلتون ، دوستاتون ، سبک زندگیتون همه و همه شخصیت شمارو تغییر میدن .

 به شخصه برای خودم خیلی جالب بود .

با دلیل و عدد و رقم بهم اثبات شد عوض شدم


 دانشگاه چه بلایی سر شما اورد ؟


شاید توی ی جهان موازی یه دختر شاد دوربین دست باشم با دامن چین چینی ک راه میره و از هر چی ک به چشمش میاد عکس میندازه یا یه نویسنده ی قلم به دست با عینک ذره بینی و موهای وز وزی ک نیم ساعت تو شهر بازی سوژه های قد و نیمقد داستان بعدیشو با چشم تعقیب میکنه یا یه خطاط که جای لکه های مرکب روی بینی و صورتش جا مونده و تهش ب اثرش رو دیوار با لبخند رضایت نگاه می کنه یا شایدم یه تاجر ک گوشی به دست از ونکوور و ایتالیا و رم و چین و ژاپن با یه تلفن کلی پول جا ب جا میکنه و چشمش به خط کج و معوج نمودار سهام کارخونس که با شیب ایکس درجه صعود کنه و برق ساعت رولکسش چشم ادمو کور میکنه.
یا ی وکیل پرونده ب دسته حق ب جانبه کوتاه نیا که از موضع خودش پایینتر نمیاد یا شایدم ی برنامه نویس متخصص هک رایانه توی یه زیر زمین پر از مانیتور و دستگاه ک مهارتاش داره خاک میخوره و دارو ندار زندگیشو گذاشته تو خریدو فروش بیت کوین .
یا ی معمار خط کش ب دست ک هر ساختمونی رو میبینه تا از سرتاپای جونشو وارسی نکنه خیالش تخت نمیشه
شایدم ی بازیگرم ک الکی جلوی دوربین دست ت میده و ژستای خوش دوربین میگیره و سعی میکنه لبخندش زیر چند خروار ارایشش واقعی باشه
همه ی این ادما توی سرمن ! یه گوشه ای از من خودشونو قایم کردن تا به وقتش بیرون بیان و خودشون رو نشون بدن
تاجر توی سرم داد میزنه :سیو مانی! لاکچری هاوس ،لاکچری استایل لاکچری لایف .
وکیل توی سرم میگه : حق ،عدالت ، رضایت .
نقاش توی سرم چشاشو میبینده روی همه ی زشتیهاااا . میشینه تو دل طبیعت محو گل تازه شکوفه داده ی لب جوب
دخترک شاد توی سرم بغض میکنه برای بچه های سر چارراه ، برای گربه های گرسنه ی توی اشغالیها ، برای بچه های کله براق محک .
تمدار توی سرم لبخند ظریف میزنه و میگه : خب ک چی؟

خطاط توی سرم با دیدن یه تابلو ذوق می کنه .وکیل توی سرم حق خودشو میخواد و معماره توی سرم سانت به سانت ساختمونای جدید شهر رو چک میکنه.

چشم می بندم روی همشون !نفس می کشم هیچکدوم از ما یک نفر نیستیم . هزار نفریم که توی یه نفر جمع شده و "من" ساخته .

 

پ.ن: اگر اینجا اینستا بود این پایین هشتگ میزدم : چرت و پرت نوشت! نیمه شب نوشت یا همچین چیزهایی.

 


# مکالمه زنده

دکتر الف : به نظر من شما نیاز به این داروها دارید . ( یک پلاستیک پر تاپر دارو نوشته و زنگ ورود بیمار بعدی را میزند .)

دکترب: اقای فلانی عکس شما خیلی شرایط بدی رو نشون میده ، باید براتون نوبت عمل زد

دکتر ج : متاسفم اقای فلانی این عکس نشون میده شما در مراحل اخر بیماری هستین کاری از دستمون برنمیاد

دکتر د : ببینید طبق این چیزی ک من اینجا میبینم مشکل قابل کنترله .

دکتر ه :اقای فلانی شما نیاز ب چند جلسه توان بخشی هم دارید در کنار همه داروها

دکتر و : عرضم ب حضورتون ک عکستون خیلی وضع ب سامانی رو نشون نمیده . این روزا حالتون چطوره؟

.

.

.

[۱۰ ماه بعد]

دوازدهمین دکتر عکس رو بالا میگیره یک نگاه ب بیمار و یک نگاه به عکس ، چند بار ک این کارو میکنه بالاخره میگه : اقای فلانی این عکس مال یه خانومه ن شما .احتمالا اشتباه شده

 

پ.ن : از خرده دفاعیات عاقای تحویل دهنده ی عکس همین بس که ما اشتباه کردیم درست ! ولی این n تا دکتر قبلی نباید میفهمیدن زودتر ؟؟؟

 پ.ن: روز پزشک مبارک !



 پیشا نوشت 1 : این پست رو با لپ تاپ نوشتم ولی بازهم نمیتونید غلط املایی بگیرید حتی اگر حساسید.نویسنده پیشا پیش به غلط املایی احتمالی خویش مقاومت نشان میدهد .

پیشا نوشت 2 :اقای نامحترم بعد از پنج ماه تلاش بی وقفه و کاراگاه بازی ما گیر افتاد. لاشه لپ تاپ مرحومم رو برگردوندن  و امروز رفتم و تحویلش گرفتم . مثل بچه ای که رفته جنگ شده بود .

پیشا نوشت 3 : اقای نامحترم  بسیار بسیار حرفه ای و با تجربه بودن با سابقه ی شروع کار از سال 75 مبتلا به بیماری خانمان سوز اعتیاد با سابقه ی بیش از 100 مورد ی در ابعاد بسیار بسیار وسیع تر از کوله پشتی



اخرین نشست کتابخوانی که رفتم هفته ی پیش بود . نویسنده ی کتابی با عنوان جرم شناسی که خودش وکیل بود دعوت شده بود و داشت کتابی که نوشته بود را از جنبه های مختلف بررسی می کرد . یکی از بخش های معرفی کتاب این حرف رو زد: مجرمی که اعتیاد داره رو میفرستیم زندان برای اصلاح ، ذات زندان اصلاحه ولی وقتی بیرون میاد حرفه ای تر شده . مجرمی که اعتیاد داره درمانش چیز دیگه س و از اینجور حرف ها .

یک جای دیگه از حرف هاش میگفت : وقتی مجرم رو میارن که با قربانی حرف بزنه اون معذرت خواهی اون صحبت و حرف هایی که رد و بدل میشه خودشون یک جور هایی باعث ارامش اعصاب قربانی و همینطور قلقلک وجدان خوده مجرم برای عدم تکرارشه .

 همه ی این حرف ها رو امروز سر میز صحبت با واسطه ای که  از سمت اقای نامحترم اومده بود به صورت تری دی با کیفیت فورکی (4k) تجربه کردم .  خلاصه که عرض کلام این بود که وسیله ی نوشتمان پیدا شد .

 باشد که بیشتر بنویسم . هر چند این مدت به خاطر همین مشکل اینقدر ننوشتم که برای پست بلند نوشتن ایده ای به ذهنم نمیاد .

پسا نوشت :لپ تاپم برگشته اما هیچ چیزش شبیه قبل نیست . چه حسی دارین لپ تاپ خودتون رو باز کنین ولی رمز روش رو نتونین باز کنین ؟حسی که امروز تجربه ش کردم . برات اشناس ولی باهاش غریبه ای .

برام بنویسید چطور بودید این مدت ؟

برای من این مدت سخت  گذشت ، سخت تر از تمام اوقاتم .از شما چه خبر ؟



توی کادر خالی پیامک جدید، تایپ کردم : دارم میام بندر ببینمت دوست جان. قرارمون همون جای
همیشگی .
صفحه ی گوشی را خاموش کردم و گذاشتمش توی جیب پالتویم. در عقب دویست و شیش سفید رنگی که
معطل من ایستاده بود را باز کردم و کنار لیلا نشستم . بحث شان گرم بود . لیلا لبخندی به من زد و از توی
اینه جلوی ماشین ، چشمکی به اقا رضا زد و گفت :
- خبرش توی کل دنیا پخش شده . جنجالی راه افتاده سرش .
در را که بستم ، اقا رضا پایش را روی گاز گذاشت و به سمت خیایان اصلی پیچید و گفت :
- به پول ما میشه پنج میلیارد تومن . کم نیست . همین تهرون رو میشه باهاش اباد کرد .
بلیط ها را از جیبم بیرون کشیدم و روی کیفم گذاشتم . ساعتم را چک کردم. پراوزمان یک ساعت دیگر
میپرید . به مهتاب فکر کردم . دلم برایش تنگ شده بود . تکان های ماشین باعث شد از فکر بیرون بیایم.
دست لیلا روی شانه ام بود و لب هایش مثل ماهی باز و بسته میشد :
- کجایی تو دختر؟ پرسیدم نظر تو چیه ؟ به نظر من ، بعد این سر و صدایی که توی حراجی دبی
شده ، باید یه نسخه از مستندمونو با سابِ انگلیسی اپلود کنیم توی یکی از این رسانه های بین
المللی . شک ندارم کلی لایک میخوره . الان کلی ادم میمیرن که هویت واقعی طراح اون تابلو رو
بدونن .یه پروژه ای بشــــه که اون نصیری ِ غرغرو هم نتونه بهش ایراد بگیره .
نفسی گرفت و انگار باز یادش افتاده باشد ، ادامه داد : راستی پرسیدم نظر توچه ؟
نظر من چه بود ؟ نظرم درباره ی رشته رشته شدن تابلوی نقاشی پنج میلیاردی چکش خورده ی حراج
دبی را میخواست یا مستند دانشجویی مان که قرار بود چشم استاد نصیری را در بیاورد؟
دوربین فیلمبرداری حرفه ایِ روی پاهای لیلا، با گذشتن از روی هر مانع توی پهلویم میخورد و ریتم تند
موسیقی ای که پخش میشد ، بی قرارم کرده بود .
از جواب دادنم که نا امید شدند ، اقا رضا صدای موسیقی را کمتر کرد و دنباله ی حرف را گرفت:
- ولی با این کاری که سر تابلوهه در اومد ،مطمئنم حسابی کشیده روی قیمتش . برآورد قیمتش در
حد هشصد ، نهصد میلیون بیشتر نبود .اون روزی ، فیلم مصاحبه شو دیدم. صاحبش می گفت
الانشم با اینکه نصفه بیشتره نقاشیه خرد شده بازم از اینکه اینقدر پول بالاش داده پشیمون نیس .
با کج خندی ادامه داد : تازه باعث افتخارشه که یه تابلویی رو خریده که توی دنیا اینقدر مشهوره .این
خارجیا هم عالمی دارنا .حالا اگر ایران بود .

اظهار نظرش مرا یاد عمو پرویز و ادعای هنرمندی اش می انداخت . ده دوازده سالم که بیشتر نبود، فهمیده
بودم از هنر به خصوص نقاشی، درحد همان کلاه کپ روی سر و شال ِ دور گردنش می فهمد . ناراحت خرج
و مخارج زندگی اش نبود . سهامی که از کارخانه ی اقاجان ارث برده بود تا زمان مرگ ، زندگیش را تامین
میکرد. خانواده ی زنش همگی بازیگر و کارگردان و اهالی هنر بودند .باید حرف مشترکی پیدا میکرد که در
مجالس خانوادگی پدرزنش ساکت نماند. کم و کسری اش پرستیژ هنری بود که ان هم با بررسی و نقد
نقاشی و مجسمه ها تا حدودی رفع و رجوع می شد . هفته ی پیش دور از چشم زنش وقتی شنیدکه توی
حراجی کریستیز دبی ، یک تابلو از نقاشی گمنام با اسم مستعار پرنده ی ابی ، پنج میلیارد تومان چکش
خورده وبعد ، بلافاصله جلوی چشم هزاران نفر از توی قاب لیز خورده و رشته رشته بیرون امده ، دو کلمه
بیشتر نگفت: دیوانگی ِ محضه!
به نظرم این ها بیشتر به نظرات عمو پرویز می خورد تا نقد و بررسی مفهوم نقاشی های سهراب سپهری
وفرهاد مشیری و شیرین نشاط .بی خیال عمو پرویز شدم و برای اینکه چیزی جواب داده باشم ، ارام گفتم :
- حتما یه مفهومی پشتش هست . تمایل به نابودی هم خودش یه خالقیته .
حرفم به مذاق اقا رضا خوش نیامده بود . ماشین روی یک مانع دیگر گذشت و بعد اقا رضا با طعنه گفت:
- پس هیتلر هنرمند خالقی بوده .
لیلا که حوصله ی بحث نداشت، از توی اینه ی جلوی ماشین چشم غره ای به اقا رضا رفت و بعد تبلتش
را از جیب پشت روکش صندلی ماشین بیرون کشید و جلویم گرفت :
- اینا رو میخوام بزارم برای شروع کارمون . پلی کن ببین برای شروع خوبن یا نه .
تبلت را از دستش گرفتم و فیلم را پلی کردم.ثانیه های اول فیلم، دوربین روی در بزرگ ابی رنگی زوم شده
بود و به تدریج که زوم کم می شد ،نقاشی ِمردی که انه از بین دو لنگه در، داخل محوطه را نگاه میکرد
بهتر معلوم می شد. زیر طرح جمله ی بدخطی نوشته شده بود : »من به این درها مشکوکم . پایین همه
ی این ها چیزی شبیه امضا نوشته بود : بلو برد
صدای لیلابا موسیقی ملایمی توی پس زمینه ی فیلم ترکیب شده بود :
- ان هایی که پرنده ی ابی را میشناسند، می گویند همه چیز از همین در ها شروع شد .اول ماجرای
زندگی هنری طراحِ تابلوی پنج میلیاردی ِحراج ِ کریستیز همین جا ، درست پشت همین درها رقم
خورده .
فیلمم را متوقف کردم و روبه لیلا گفتم :
- برای شروع خوبه ولی این فیلم رو از کجا اوردی ؟ فک نمی کردم رییس کارخونه این ننگ رو نگه
داشته باشه که مردم برن ازش فیلم بگیرن.
لبخند بدجنسی زد. هروقت میخواست تعریف زرنگی هایش را بدهد ، لب هایش کش می امد . چشم هایش
را ریز میکرد و گوشه ی چشم هایش چین های ظریفی می افتاد .
- نمیدونی با چه بدبختی اینو گیر اوردم . فیلمه قدیمیه. کلی افکت بهش خورده . دادم همون
ادیتوره ، اسمش چی بود؟ ها، صنوبری . دادم اون یه دستی به سر و روش کشید تا شده این .
کارگره رو با هزار زحمت تونستم راضی کنم که این سی ثانیه فیلمو بده بهم. اینو همون سالی که
اتفاق افتاده بوده گرفته . اون روز صبح با رضا رفتیم .
مطمئن بودم می خواست از صبح روزی که برای پیدا کردن فیلم رفته را تعریف کند تا همین حالا .
وسط حرفش پریدم و گفتم :
- حالا بعدش میخوای تیکه ی صحبتای من رو بزاری ؟همونی که توی استودیو گرفته بودی ؟
داستان مشقت های فیلم پیدا کردن یادش رفت . با انگشت اشاره اش یک فیلم دیگر جلو زد و گفت :
- اره همونو میخوام بزارم . این یکیه. خودتم ببینش .
خودش فیلم را پلی کرد . روی صندلی چوبی دانشگاه نشسته بودم . جای ساکت گیرمان نیامده بود که ضبط
کنیم ، بعد از تعطیلی کلاس ها مانده بودیم که فیلم بگیریم . صدایم توی فیلم کمی نازک تر شده بود :
- خودش می گف این اولین بارش بوده . این درا اولین بوم نقاشی ای بوده که توی عمرش داشته.
تعریف میکرد که داداشش یه کارگر ساده بوده که توی اون کارخونه ی دستمال کاغذی کار می
کرده. داداشه توی هیجده ، نوزده سالگی جبران پدر و مادر نداشته شون رو می کرد . بخور و نمیری
که در میاورده رو صرف غذاشون میکردن و خرج و مخارج مدرسه ی اون. یه روز داداشه رو
میندازن بیرون. توی کل کارخونه پخش میشه که فلانی دستش کجه . گاوصندوق اتاق رییس رو
زده بود و جرمش افتاده بود گردن داداش اون . بدون یه قرون پول پرتش می کنن بیرون.
وکیل شرکت بهشون میگه ازش شکایت نمی کنن .با هرچی کش رفته با همون سر کنه ولی به
جماعت حقوق نمیدن .داداشه هم آس وپاس برمیگرده . از ترس شکایت پیگیر ماجرا نمیشه . نه
مدرکی داشته که ثابت کنه اون نبوده نه کسی از کارگرا از ترس اخراج شدن براش شهادت می داده
.دنبال کار میگرده ولی انگ ی مثل مهر تو پیشونیش بوده . کسی بهش کار نمی داده . توی
سرمای بهمن، صاب خونه هم اسباب اثاثیه شونو میریزه تو خیابون . یه هفته رو مثه کارتون خوابا
سر کرده بودن .یادمه بعد از هفت ، هشت سال که از اون ماجرا می گذشت هنوزم با عصبانیت
تعریفش می کرد . تنها باری که اشکش رو دیدم همون موقع بود . منم یادمه . سرمای اون سال بی سابقه بود. تا یه هفته بخاطر مدل پالتوی جدیدم با مامانم قهر بودم .الان که بهش فکر می کنم
قلبم درد میگیره .شب اخر هوا دیگه خیلی سرد شده بوده . داداشش اونو میزاره در بهزیستی و
خودش که بیشتر از هجده سالش بوده برمیگرده بین کارتن خوابا . شانس خودش خوب بود . یه
خانومی پیدا میشه بهش سرپناه میده . فرداش که میره دنبال داداشش .
سکوت کردم . چشم هایم را لحظه ای روی هم گذاشتم . گفتنش برایم سخت بود . تصویر
چشمهای نمناکش موقعی که خاطره ی تلخش را تعریف می کرد ،جلوی چشم هایم جان گرفت .
اب دهنم را قورت دادم :
- همه ی کارتن خوابای اون محله یخ زده بودن . اون شب دمای هوا از همیشه کمتر شده بوده .می
گف تا دوماه دیوونه شده بوده . افسرده ی افسرده . همون خانومه کمکش کرده بود . خانوم فاطمی .
زهره فاطمی . مددکار اجتماعی بود . همه ی وقتی که باهاش بودم ، یه زهره خانوم میگفت وپشتش
هزارتا از دهنش می افتاد .
اخرسرطاقت نمیاره . خودش که پونزده سالش بیشتر نبود و خانوم فاطمی هم بی مدرک کاری از
دستش برنمیومده . یه روز هرچی پول جمع کرده بوده رو میده پای یه قوطی اسپری . روز تعطیلی
، خودشو میرسونه در کارخونه . کسی نبوده . داخلم نمیتونسته بره . در ابی و بزرگ کارخونه رو که
میبینه همونجا هرچی به فکرش میرسه رو با اسپری خالی میکنه روی در و دیوار . موقعی که این
قسمتشو برام تعریف میکرد لبخند میزد . انگار دلش خنک شده باشه . می گف تازه بعد ِاینکه روی
در و دیوار کارخونه خط خطی کرده دلش اروم شده .
ویدیو تموم شد . گردنم را تابی دادم . شنیدن دوباره اش هم ناراحتم میکرد . بهمن ماه . الان هم بهمن بود
. چند نفر الان همان جایی خوابیده بودند که برادر او خوابیده بود ؟
اقا رضا که تا ان موقع ساکت بود ، گفت :
- حالا واقعا بیگناه بوده ؟ اخه این همه بدبختی یکجا سر ادم مومن ِ مسلمون که نمیاد .
اگر می توانستم همان جا وسط خیابان از ماشینش پیاده می شدم . هربار که اقا رضا نظری میداد با خودم
فکر می کردم که لیلا چه در این مرد دیده که بله را گفته ؟ نفس عمیقی کشیدم و یک فیلم دیگر جلو زدم
ولی ان را پلی نکردم . با کسی بحث نمی کردم ولی به این موضوع که می رسید نمیگذاشتم کسی اشتباه
برداشت کند . ان هم کسی مثل اقا رضا که هرچه میشد دلش میخواست جور دیگری برداشت کند . بیست و
چهار پنج سال بیشتر نداشت ولی مثل پیرمردها حرف میزد . از مرگ پسر هجده ساله در خیابان بر اثر سرما
زدگی دلخراش تر ؟ پلکی زدم و با اطمینان گفتم :
- بعدا شنیده بود که کارخونه طرح تعدیل نیرو داشته می خواسته ورشکست شه ، رییسه برای اینکه
پول کارگرا رو نده این فیلما رو راه انداخته بوده . بار اول و دومشون نبوده .

هنوز حرفم تمام نشده بود که لیلا پرسید :
- خدای من ! دل ادم ریش میشه . ولی.کنجکاوم بدونم اون اعتراض حماسی راه به جایی هم برده
بود یا نه ؟
تقریبا رسیده بودیم فرودگاه . اقا رضا پیاده شد و چمدانهایمان را از صندوق عقب بیرون کشیدو دنبالمان
اورد . چمدانم را گرفتم و روبه لیلا گفتم :
- مثکه رییسه سپرده بوده چند نفر برن در و دیوارا رو رنگ بزنن تا صدای خرابکاریاش درنیاد .
کارگرا هم که دل خوشی ازش نداشتن پشت گوش میندازن . فرداش دوتا بازرس سرزده برای
بازبینی و براورد قیمت میان شرکت. به این شعار و نقاشیای روی در و دیوار شک میبرن . رییس
دهن یکیشون رو با رشوه می بنده ولی اون یکی ته، توه ماجرا رو درمیاره و به بالادستیا گزارش
میده . معلوم میشه رییسه خودش پول کارخونه رو بالا می کشیده ولی مینداخته گردن کارگرای
ساده لوح کارخونه . گزارشا رو یه جوری تنظیم میکرده که کارخونه در حال ورشکستگی به نظر بیاد
برای فرار از زیر کارای قانونی . خلاصه که نماند از معاصی منکری که یارو نکرده باشه. اینقدر افتضاح
بالا اورده بوده که قابل جمع و جور کردن نبوده . هییت رییسه هم برای ابروی خودشون که شده یه
رای گیری می کنن و اون مردک رو میندازن بیرون . حقوق به تعویق افتاده ی کارگرا رو هم به هر
ضرب و زوری بوده برمیگردونن . می دونی چی جالبه ؟ می گفت که اونجا بوده که فهمیده با نقاشی
هم میشه حقشو پس بگیره . صداشو برسونه .
از گیت ها رد شده بودیم و اقا رضا بارهامونو تحویل داده بود . سوار هواپیما که شدیم ،روی صندلی
خودم نشستم . صندلی لیلا کنارم بود . هنذفری سفید رنگم را توی گوش راستم گذاشتم. بیشتر از
همیشه حرف زده بودم و همین انرژی زیادی گرفته بود .چشم هایم را کامل نبسته بودم که لیلا باز
پرسید :
- میگم مگه تو امروز نوبت بیمارستان رفتنت نبود؟
لبخندی زدم و چشم هایم را کامل باز کردم و صاف روی صندلیم نشستم . اشتباه میکردم. توی
مسافرت با لیلافرصت خوابیدن پیدا نمی شد . فرصت فکر کردن هم نمی داد. گاهی اوقات فرصت
جواب دادن هم نمی داد. فقط می پرسید . شاید باید واقعا می رفت مجری تاک شو یا خبرنگاری چیزی
میشد . به این همه حرف زدن عادت نداشتم . اگر پای مهتاب وسط نبود، مکالمه ی من و لیلا در حد
دوسه جمله بیشتر نمی شد . اهنگ بی کلام را متوقف کردم و هنذفری را از گوشم بیرون اوردم وگفتم :

- به خانوم صادقی زنگ زدم گفتم که امروز نمیتونم بیام. خودش میدونست میخوام برم بندر ولی
مثکه بچه ها یه شلوغی راه انداخته بودن که اون سرش ناپیدا . میگف مهسا پتوشو کشیده روسرش
تا دوساعت گریه کرده .
ابروهای لیلا بالا پرید .
- مهسا؟ .همون دختره که می گفتی نقاشیاش حرف ندارن ؟
سری به نشانه ی تاکید تکان دادم و گفتم :
- اره . همون . میدونی چیه لیلا ؟ همون اتاق نیست . ولی همون حس رو میده . تختش همون
جاس.کناره پنجره . دقیقا همونجا .
جدیتر شدم . نمی خواستم اینجا ، بین مسافرهای هواپیما احساساتی شوم .
- بهش قول داده بودم امروز برم طراحی های جدیدشو ببینم . براش مداد طراحی هم خریده بودم
.یکی دیگه از بچه ها عشقه ماشینه . هر سری میرم دیدنشون براش یه مدل ماشین میخرم. توی
راهرو یه درخت هست ،اسمشو گذاشتن درخت ارزوها . بچه ها ارزوهاشونو می پیچن توی پوست
شکلات اویزون میکنن به درخته .
به دور و برم نگاه کردم . چند نفر نگاهمان میکردند . ظاهرا هرچقدر که تلاش کرده بودم احساساتی
نشوم ، موفق نبوده . صدایم که بی اختیار بلند تر شده بود را پایین اوردم و گفتم :
- سری قبل که شکلاتا رو باز میکردم اخرش گریم گرفت . از ارزوهاشون می تونستم بفهمم که
هرکدومش مال کیه . یکیشون فِراری میخواس . یکی تفنگ میخواس. یکیشون باربی میخواس .
یکیشون نوشته بود دلش میخواد مثه راپونزل اونقدر موهاش بلند باشه که از پنجره ی اتاق بخش
شیمی درمانی بیمارستان بندازتش پایین . اخرین شکلاتی که باز کردم اشکمو دراورد . نوشته بود
دلش میخواد مثه من فیلم ساز بشه . باورت میشه ؟
لیلا به طرز عجیبی ساکت بود . چیزی نگفت . سرم را تکیه دادم به پشت صندلی .ان روزها اگر درخت
ارزوها داشتیم من مینوشتم که دلم میخواهد دور دنیا بروم مسافرت . به مهتاب حسودیم می شد. همیشه
امیدواربود . می گفت:
- ادم زنده حتما یه دلیل پشت زنده بودنش هست . شاید اون ادم قرار باشه یه کاری کنه، یه تغییری
ایجاد کنه . یه چیزی با زنده بودن اون متحول بشه . . .
هنوز هم به زندگی مهتاب با تمام سختی هایی که کشیده بود حسودیم میشد .
لیلا دستم را گرفت. مستقیم به چشم هایم زل زد . حرفش را مزه مزه کردو بعد انگار دلش را به دریا زده
باشد ،گفت:
- این قسمت رو کی فیلم بگیریم؟میدونی که هرسری گفتم بریم بیمارستان، نه اوردی .
ادامه حرف هایش را نمی شنیدم . فیلم گرفتن از ان جا با اینکه هر دوهفته یکبار برای دیدن بچه ها می
رفتم باز هم برایم سخت بود . منطقی نبود اما حرف زدن درباره اش ، درست جایی که با هرگوشه اش سه
سال خاطره داشتیم ، سخت بود . ذهنم پرت شد به تابستان نودو سه . کیک تولد هجده سالگی و دو بینی
چشم هایم و از این مطب متخصص به ان مطب رفتن هایم ، مثل دور سریع فیلم جلوی چشم هایم رد شد و
توی اتاق بستری بیمارستان خاتم االنبیای تهران متوقف شد . مثل هیپنوتیزم شده ها ، ناخوداگاه زبانم باز
شد،میخواستم چیزهایی را بگویم که میخواست بشنود :
- تابستون سال نودو سه بود . روی تخت صدو شیش خوابیده بودم . تازه دکتر بهم گفته بود که
مشکل چشم هام بخاطره تومور بدخیمیه که توی سرم دارم . مامانم چشماش سرخه سرخ بود ولی
میخندید که حواس من پرت شه .ده دقیقه رفته بود بیرون گریه هاشو کرده بود و برگشته بود. اون
لحظه به این فکر می کردم که از سرطان مردن چقدر می تونه درد داشته باشه . ی مسن و کچل
تخت های کناریم حسابی ترسونده بودنم . اکثرا یا بی حال روی تخت خوابیده بودن یا کلمات
اهسته اهسته از دهنشون بیرون میومد و روسری ساده ی ابی ِ بی روحه بیمارستان رو روی سرشون
صاف میکردند. نور اتاق کم بود . یه پنجره بیشتر نداشت با یه تخت خالی کنارش . میخواستم بگم
جای تخت منو با اون جای خالی عوض کنن که پرستار یه بیمار جدید اورد توی اتاق . روسری ابی
کمرنگ پوشیده بود . ابروهاش کامل نریخته بود . مثه خودم بیماره نیمه جدید بود . یکی دوبار
شیمی درمانی کرده بود . به نظر میومد یکی دوسال از من بزرگتر باشه. همون لحظه که اومد تو،
نگاهی به من کرد و خندید . پرده رو کنار زد. خیره شد به محوطه بیرون پنجره و با شنیدن صدای
اذان لبخندی زد . اوایل باهاش کنار نمیومدم . توی دلم خوشحال بودم که یکی تقریبا همسن و
سال خودم اونجاس ولی به روم نمیاوردم. درمان و جراحی و دارو برام معنی نداشت . همون موقع
که دکتر اسم سرطان اورده بود می خواستم داد بزنم و بپرسم : چقدر ؟ چقدر دیگه وقت دارم ؟
توی ذهنم درمان سرطان تعریف شده نبود . روزها به چشمم مثل شمارش مع بود .جراحی که
شدم منتقلم کردن به اتاق دونفره. اونم اونجا بود. اولش رو ترش کردم ولی کم کم که ملاقات هام
محدود شد ، باهاش صمیمی شدم .اولین مکالمه مون این بود . بهم گفت :
- از اینجا که رفتی بیرون . اگه مامانتو دیدی به جای من ازش تشکر کن.
همچین درخواستی از یه غریبه برام عجیب بود. هرچی بیشتر باهاش حرف میزدم و میشناختمش
،بیشتر حسرت میخوردم که چرا تاالان خودمو ازش دور کردم . داروهایی که به خوردمون میدادن
فیل رو از پا مینداخت ولی اون همیشه لبخند میزد . دفتر طراحیش همیشه کنار تختش بود . از
زندگیش میگفت . از اینکه توی بهزیستی با داداشش بزرگ شده. پدر و مادرش رو نمی شناخت .
علاقه هم نداشت بدونه کین و کجان . داداشش که هیجده سالش شده بود دیگه بهزیستی
حمایتشون نمی کرد. اونم دنبال داداشش از بهزیستی زده بود بیرون . کسی رو برای ملاقات نداشت
.همون اول فهمیده بودم بیست و سه سالش بود ولی بیست ساله میزد .اسم نامزدش علی بود که
هیچ وقت نگف چرا نمیاد دیدنش . نقاش خوبی بود ، مداد طراحی از دستش نمی افتاد .قبل از
اینکه بستری شه از تدریس نقاشی توی یکی از موسسه ها خرج زندگیشو در میاورد . میگف
نامزدش کمکش کرده که جاهای مختلف نمایشگاه نقاشی بزاره . ارزوش بود حرفاش رو با نقاشی
به دنیا بزنه .
هوا پیما تکان بدی خورد . به خودم امدم . لیلا خوابش برده بود و حتی با این تکان بد هم بیدار نشده
بود. ساعتم را نگاه کردم . نیم ساعت دیگر پروازمان می نشست . مهماندار ها مسافران را به ارامش
دعوت میکردند و پشت سر هم از اسپیکرها پیام نگران نباشید پخش میشد . گوشه ی لبم از دیدن
خواب سنگین لیلا کج شد . هنذفریم را توی گوشم گذاشتم تا توضیحات مهماندار درباره ی جبهه هوای
عاملِ تکانِ بد هوا پیما ،مزاحم افکارم نشود .
درست قبل از رفتن به اتاق ایزوله بود که راز تشکری که باید به مادرم می رساندم را به من گفت. کلمه
به کلمه ی حرف هایش ، روز و ساعتش توی ذهنم مانده .اول بهمن ماه نود و چهار ساعت یازده و نیم
صبح بود.
- سپیده می دونی چرا اون روز بهت گفتم به جای من از مامانت تشکر کن ؟
سرم را تکان داده بودم و کنجکاو بودم جوابش را بدانم .
- خانمی که همه ی اون سال ها به خانم فاطمی کمک هزینه ی نگهداری یه بچه رو میداد مامان تو
بود . اون بچه هم من بودم . اون منو نمیشناسه ولی من خوب میشناسمش . همون لحظه ی اولی
که پرستار تختمو اورد کنار تختت شناختمش.
تعجب کرده بودم . راز لبخند و تشکرش را فهمیده بودم . رازی که باعث شد قبل از جدا شدنمان وابسته
تر شویم . درباره ی نقاشی های خیابانی اش گفت . نیمه شب ها ، روزهای خلوت یا هر وقتی که کسی
نبود، با نامزدش توی تهران میچرخیدند و روی دیوارهای خالی طرح میزنند. از کارتن خواب ها طرح می
کشید ند از بچه های فلسطین ، از بچه های کار ،از گرمای جهانی و هرچیزی که درد مشترک ادم ها
بود . باورم نمیشد . طراح نقاشی هایی که هر روز در راه مدرسه از کنارشان رد میشدم و طراحشان را
تحسین میکردم ،کنار تختم خوابیده بود . این حجم از راز های باور نکردنی، درست یکساعت قبل از
رفتنش به اتاق ایزوله برایم شوک اور بود . درست لحظه ای که احساس میکردم از همیشه بیشتر می
شناسمش پرستار تختش را از اتاق برد . قبل از رفتنش مثل بچه های دبستانی قول انگشتی گرفته بود

که رازش را به کسی نگویم .با خنده به سوالم که پرسیده بودم از کجا به فکرش رسیده بود روی
دیوارهای طرح بزند ،جواب داد :
- بلیط این اتاق که یک طرفه س ولی خب همه باید بدونن هنر برای شهره. هنر باید حق ادما رو پس
بگیره . باید حرف داشته باشه برای گفتن نه اینکه روی دیوار راه پله ی خونه ی ادم پولدارا بپوسه.
اعلام فرود ِپرواز، یاد اوری کرد که نیم ساعت باقی مانده هم ،گذشته بود . لیلا را بیدار کردم . پیاده
شدیم . اقا رضا گفت :
- شرجی از همین فرودگاه شروع شد .
تماسش را جواب داد وبه کسی که پشت خط بود توضیح داد که هوای بندر خیلی گرمتر از تهران
است و.
کمی فاصله گرفتم که لیلا دسته ی چمدانش را گرفت و دنبالم امد.
- خوابم برد یهو. میگم این نامزدش رو کجا میشه پیدا کرد ؟نمیشه ازش مصاحبه گرفت ؟ اگه
نامزدش توی مستند باشه خیلی خوبه ها.
حواسم پرت بود. نگاهی به اقا رضا که گرم صحبت با تلفنش بود انداختم و روبه لیلا گفتم:
- لیلا تو با اقا رضا برو.چمدون منم ببر. من اول میرم . بعد میام پیشتون .
منتظر نشدم که چیزی بگوید. چمدان را جلویش انداختم و از فرودگاه بیرون زدم. جلوی اولین تاکسی
ایستادم و گفتم:
- اقا برو بهشت صادق
کرایه تاکسی را حساب کردم و پیاده شدم . بین قطعه ها دنبال یک ارامگاه خاص می گشتم . لازم
نبود اسم ها را بخوانم. از دور هم معلوم بود که مقصدم کجاست . خودم را رساندم به قبری که دور تا
دور سایبانش با اسپری نقاشی شده بود . اشک روی گونه ام لیز خورد و روی اسم سنگ قبر افتاد .
مهتاب افشار . تاریخ غروب : 22/11/1394.
ارام زمزمه کردم :
- بلیط یک طرفه همین بود ؟ اگه یک طرفه بود پس چرا من تونستم برگردم ؟خودت گفتی باید
برگردم. هنوز خیلی کارا دارم که انجام بدم .
شانه هایم لرزید . مهتاب سه سالی بود که دیگر جواب پیامک هایم را نمی داد. خطش مسدود شده بود.
بلیط یک طرفه کار خودش را کرده بود .هرسال می امدم اینجا . گاهی اوقات برایش پیامک می
فرستادم.گاهی اوقات نامه می نوشتم. درمانده ی صدایی بودم که دیگر نبود .
گل های تازه روی سنگ قبر نشان می داد که کمی قبل تر کسی اینجا بوده . سرم را بالا بردم . طرح
قاب ِ نقاشی ِ رشته رشته شده ی دبی به تازگی روی دیوار سایبان با اسپری ابی کار شده بود و زیرش
نوشته بود ،بلو برد. کارتی نیمه باز به گل ها اویزان بود و با خط خوشی نوشته به بود:
»به بدخط ترین نقاش دنیا ؛ مهتاب عزیزم .
هفته ی پیش ارزوت رو براورده کردم . همه دنیا فهمیدن . به قول خودت : هنر ، فروشی نیست .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها